رمان مادمازل پارت ۲۸

4.3
(18)

 

رو به رو م ایستاد و با زدن یه لبخند گفت:

 

-همراه با لبخند تقدیم به تو….

 

لبخندها، نگاه ها و حتی هدیه ی خاصی که آراز بهم داده بود به من این حس رو القا میکرد که اون یه احساس متعاوت تر و بهتر از بقیه نسبت به من داره اونم درحالی که خیلی از دخترهای فامیل بخاطر اون اومده بودن استقبالش…

جعبه رو ازش گرفتم و گفتم:

 

 

-برای من !؟

 

دستاشو توی جیبهای شلوارش فرو برد و گفت:

 

-بله مال تو…

 

 

جعبه رو خیلی آروم باز کردم.زیبا بود و خوش فرم و صدالبته خوشرنگ.از اون جعبه ها که خودشون به تنهایی یه پا کادو هستن. وقتی بازش کردم گیرموهای خیلی خیلی زیبا و ظریفی دیدم که با بند انگشتی ها و دستبندش ست بود و جنسشون از نقره.

کادوی شگفت انگیزی بود که چشمام با دیدنش درخشید.

میتونست فردا شب از اینها استفاده کنم.اکسسوری های خیلی خوبی میشدن!

سرمو بالا گرفتن و گفتم:

 

 

-خیلی خوشگلن! خیلی…

 

 

نتونست جوابی بده چون درست همون موقع آیه و ریما عین دوتا فضول دویدن سمت من و کادویی که آراز بهم داده بود رو با چشمهای براق نگاه کردن….

ریما شوخ طبعانه گفت:

 

 

-پسر عمه میبینم دسته خوبه رو دادی دست رستا….

 

 

آراز خندید و گفت:

 

 

-شیطونی نکنید.شما هرکدوم چند تیکه هدیه برداشتین….

 

ریما بند انگشتی رو برداشت و پرسید:

 

-رستا طرح روی این بند انگشتی شبیه هدیه ای که مادر فرزام برات آورد نیست!؟

 

 

لبخند زدم و گفتم:

 

 

-آره یه جورایی شبیه به همون!

 

آراز کنجکاوانه ابروهاش رودرهم گره زد و پرسید:

 

-فرزام !؟ فرزام کی هست!؟

 

آیه زودتر ازهمه ی ما به حرف اومد و جواب داد:

 

– نامزد رستاست داداش….

 

 

لبخند زدم اما حال صورت آراز خیلی مساعد و خوب نبود.حتی احساس کردم خیلی ناراحت و دلگیر شده بود.

آب دهنش رو قورت داد و رو به من پرسید:

 

 

-مگه تو نامزد کردی!؟

 

 

لبخندی از این اسم خوشایند زدم.البته این لفظ زمانی برای من حالت خوشایندی به خودش میگرفت که اسمم کنار اسم آدم پر ابهتی مثل فرزام میومد.

سرمو بالا گرفتم و جواب دادم:

 

 

-بله با اجازه ات…یکی دو هفته ای میشه!

 

 

به وضوح دلگیر شد.ناباورانه نگاهم کرد و پرسید:

 

 

-پس چرا من بی اطلاع بودم

 

 

لبخندی نسبتا خجل ردم وجواب دادم:

 

 

-خب ما خودمون خواستیم فعلا همه چیز خیلی علنی نشه….بقول ریما همگانی کردنش رو گذاشتیم برای یه زمان بهتر….

 

پریشون احوال دستی توی موهاش کشید و قدم زنان عقب عقب رفت.

نمیدونم چرا از شنیدن این خبر تا به این حد حالش گرفته شد.

در جعبه رو بستم و گفتم:

 

 

– بابت این کادوی فوق العاده و بی نظیرت خیلی ممنون پسرعمه …خیلی خوشگل!

 

 

نتونست چیزی بگه و فقط یه لبخند خیلی خیلی کمرنگ تحویلم داد.درست همون موقع مامان صدامون زد و گفت:

 

-رستا…ریما…بیاین میخوایم بریم….

 

نتونست چیزی بگه و فقط یه لبخند خیلی خیلی کمرنگ تحویلم داد.درست همون موقع مامان صدامون زد و گفت:

 

-رستا…ریما…بیاین میخوایم بریم….

 

از روی صندلی پریدم پایین و جلوتر از بقیه از اتاق رفتم بیرون.ما تقریبا تنها باقیماندگان مهمانی امشب که به افتخار برگشت آراز بود ، به حساب میومدیم.

بیرون که اومدیم آیه که معمولا دوست داشت ریما بمونه که تا صبح باهم راجب همچی وراجی و پچ پچ بکنن گفت:

 

-دایی کاش امشب میموندین!

 

مامان جواب داد:

 

-ما اگه بمونیم که تو و ریما سر نمیزارین برای بقیه….

 

همه باهم خندیدن و بابا که بشدت و متفاوت تر از بقیه ی پسرای برادرهاش یا خواهرهای دیگه اش آراز رو دوست داشت گفت:

 

-آراز باید استراحت بکنه! انشاالله سر یه فرصت دیگه…تازه اومده خسته اس مهمون هم زیاد بود امشب…

 

آراز که کلا بعداز شنیدن خبر نامزدی من پکر و بهم ریخته شده بود لبخند کمرنگی زد و گفت:

 

-نه دایی جان من خسته نیستم…اتفاقا میخوام خودمو آماده کنم برای جشن عروسی رستا…

 

 

تااین حرف رو زد مگ لبخند زدم اما حرکت و جمله ی بعدی بابا واقعا شوکه و دلگیرم کرد.

خیلی جدی و پرسشی آراز رو نگاه کرد و بعد گفت:

 

 

-عروسی!؟ عروسی ای در کار نیست…همه چیز درحد یه حرف بوده و من هنوز قول دخترمو به کسی ندادم

 

 

جمله ی بابا برای من یه جمله ی معمولی نبود.اون رسما اینجوری داشت اعلام میکرد هیچ خبری نیست و همه چیز الکی و پوچ بوده درحالی که برای من نبود.

شوکه داشتم نگاهش میکردم که عمه جلو اومد و از خداخواسته گفت:

 

-خوف میکنی داداش…خانواده ی بزرگمهر هرچقدر هم که بزرگ و شناخته شده باشن ولی رستا رو باید بدی دست آشنا…!

 

آراز از اون حالت پکر و دلگیر فاصله گرفت. لبخندی زد و گفت:

 

-واقعا!؟ ولی من فکر کردم همه چیز جدیه!

 

 

بابا خیلی جدی و بجای من شروع کرد صحبت کردن:

 

-نه آراز جان همه چیز خیلی جدی نیست…یه خواستگاری بوده ما هم یکم فرصت دادیم بیشتر همو بشناسیم که شناختیم و فهمیدیم خیلی مناسب ما نیستن

 

آراز خوشحال پرسید:

 

-پس تقریبا هیچ چیز خیلی جدی نیست…؟

 

 

بابا بازهم بجای من شونه هاش رو بالا و پایین کرد و کاملا جدی جواب داد:

 

 

-نه! اونا فقط اومدن خواستگاری…عقد و عروسی ای در کار نبوده که بخوایم رسما تائیدش بکنیم…

یه خواستگاری ساده بوده!

 

عمه خوشحال خندید و با طمع منو نگاه کرد و گفت:

 

 

-بله دیگه…فقط درحد یه خواستگاری بود هر دختری هم که هزار تا خواستگار میاد در خونه شون و میره

 

دستامو مشت کردم و خشمگین نگاهی به بابا و مامان انداختم.چطور میتونستن جای من تصمیم بگیرن!؟ چطور میتونستن رسما نامزدی منو تموم شده حساب کنن درحالی که همه چیز بین من و فرزام کم کم داشت به جاه های خوبش می رسید.

مغزم داشت از این رفتارهاشون میترکید.دیگه نمیخواستم و نمیتونستم حتی یه لحظه تحملشون بکنم وقتی اینجوری بجای من حرف میزدن و عمل میکردن!

 

اونقدر عصبانی بودم که حتی خداحاظی هم نکردم.نشستم تو ماشین و با پکر ترین و دمغ ترین حالت ممکن بیرون رو نگاه کردم.

تند تند نفس میکشیدم و گاهی دهن باز میکردم که از خشم زیاد فریاد بزنم.

عصبی شده بودم و پلک چپم بالا میپرید.

ریما که متوجه این حالتهای من شده بود گفت:

 

-چیشده رستا !؟

 

سوال ریما نگاه مامان و حتی بابا که مشغول رانندگی بود رو واسه چنددقیقه کشوند سمت من.

همین چیشده عین یه جرقه تو انبار باروت احساسات من بود.

خشمگین و عصبانی و دلخور صدامو بردم بالا و گفتم:

 

-چیشده؟؟ مامان و بابا شدن زبون من…زبون من و بجای من حرف میزنن…

 

 

مامان باخم سرش رو برگردوند سمتم و گفت:

 

 

-درست حرف بزن رستا…

 

 

اختیار اعصابمو از دست دادم و گفتم:

 

-درست حرف نمیزنم نمیخوام درست حرف بزنم.من و فرزام نامزد هستیم..ماهمدیگرو دوست داریم ولی شما هرجا میرید به همه میگین همه چیز تموم شده…

 

بابا با عصبانیت دستشو رو فرمون کوبید و گفت:

 

-چون تموم شده هست.خانواده ی بزرگمهر خانواده ای نیستن که تو بتونی درکنارشون احساس خوشبختی بکنی…من به عنوان پدرت اجازه نمیدم خودتو بدبخت کنی…

 

 

هاج وواج نگاهشون کردم.آخه چرا فکر میکردن ازدواج من با فرزام به معنای بدبختی منه!؟

بازهم با دلخوری ودرحالی که میخواستم تمام تلاصم رو بکنم تا مفت مفت فرزام رو از چنگم درنیارن و جای من تصمیم نگیرن گفتم:

 

 

-ولی من نمیخوام نامزدیم رو بهم بزنم نمیخوام…لطفا جای من تصمیم نگیرین لطفا زندگی منو بهم نریزین…

 

بابا فریاد زد:

 

-من صلاح تورو میدونم…تو هنوز بچه ای…تو خوب و بدو نمیتونی تشخیص بدی میفهمی…؟

 

 

دیگه نمیتونستم این رفتارها روتحمل کنم.حتی دوست نداشتم برم خونه.زدم رو پشتی صندلی و گفتم:

 

 

-ماشین رو نگه دارین…ماشینو نگه دارین من میخوام پیاده بشم….نمیخوام بیام خونه…

 

 

مامان دوباره سرش رو به سمتم برگردوند و حیرون متحیر دوباره پرسید:

 

 

-یعنی چی نگه داره!؟ میخوای بری کجا!

 

باعصبانیت جواب دادم:

 

 

-دیگه یه ثانیه هم نمیخوام اینجا بمونم.پیش آدمایی که ذره ای به احساسات و تصمیماتم اهمیت نمیدن…میخوام پیاده بشم برم پیش خاله….نگه دار وگرنه خودمو پرت میکنم پایین…

 

 

عصبی شده بودم .هیچوقت سابقه نداشت من اینطوری رفتار کنم و واقعا خودمم حس میکردم رفتارام دست خودم نیست…وقتی فهمیدن خیلی جدی هستم ماشین رو نگه داشت.

کیفمو برداشتم و پیاده شدم.مامان هم پیاده شد و گفت:

 

 

-رستا…رستا کدوم گوری میری…رستا…

 

بابا هم پیاده شد و با قیافه ای بزافروخته گفت:

 

-رستا اگه رفتی دیگه برنگرد حالیته…؟؟

 

صدای داد بلندش توی خیابون شونه هام رو لرزوند…

 

 

صدای دادش توی خیابون شونه هام رو لرزوند…ایستادم و دستامو مشت کردم.

صدای بابا از پشت سر بازم منو خشمگینتر از قبل کرد:

 

-رستا برگرد تو ماشین بشین و اِلا دیگه هیچوقت برنگرد خونه چوم منم باور میکنم هیچوقت دختری به اسم تو نداشتم

 

اون هیچوقت اینطوری حرف نزده بود اما حالا چرا…حالا که منو اینقدر جدی و سرکش می دید میخواست خودش هم تبدیل بشه به یه پدر سخت گیر.چرخیدم سمتش و گفتم:

 

-من همین حالاش هم انگار وجود ندارم…چرا هرکی ازتون راجب من سوال میپرسه سفت و محکم میگین هیچ خبری نیست؟ چطور هیچ خبری نیست وقتی هست.. وقتی اونا اومدن و منم گفتم بله…وقتی هدیه هاشون هنوز تو کشوی میز من…چرا سعی میکنین به احساسات من بی احترامی کنید!؟

 

 

انگشت اشاره اش رو سمتم گرفت و در برابر دیدگان نگران مامام و ریما گفت:

 

 

-چون تو هنور یه درجه ای نرسیدی که بفهمی چی درست چی غلط…چون تو نیاز به راهنمایی داری به اینکه یه نفر خوب و بد رو برات تخشیص بده و بهت نشون بده کدوم مسیر به خوشبختی می رسونت…

 

 

صدای بوق ماشینها همراه با صدای بلند بابا توی گوشهام پیچید.درک نمیکردم.اوایل بابت اومدنش خوشحال بودن و حالا بهش میگفتن انتخاب غلط!

سرمو تکون دادم و گفنم:

 

-شما که خوشحال بودین از این موضوع…از اینکه فرزام بزرگمهر اومده خواستگاری من حالا چرا همچی رو بهم میزنید و به همه مبگید نه هیچ اتفاقی نیفتاده و فقط یه خواستگاری ساده بوده؟ چراااا ؟ مگه من آدم نیستم مگه من حق انتخاب ندارم…این ناعادلانه اس…من فرزامو میخوام کسی که خودم دوستش دارم نه کسی که شما قراره دوستش داشته باشین…

 

داد زد:

 

-کله شق نفهم!

 

 

به خودم اشاره کردم و گفتم:

 

-من کله شق نیستم… من دارم از حق دفاع میکنم کس دیگه ای جز فرزامو نمیخوام.هرکسی جز اونو بخواین برای من انتخاب کنید من نمیخوامش…

 

 

اون هم دیگه تسلطی روی اعصابش نداشت.دستشو سمتم دراز کرد و با صورتی برافروخته گفت:

 

 

-دختره ی احمق من صدتا پیرهن بیشتر از تو پاره کردم.فرزام بزرگمهر یه مرد دمدمی که فقط اسم خونوادش بزرگ هیچ رفتار بزرگ منشانه ای ازشون سر نزده…تو با اون بدبخت میشی نه خوشبخت…از کسی که برای تو و خانواده ات احترام قائل نیست انتظار خوشبختی داری!؟

 

 

رو خواسته ام پافشاری گردم و گفتم:

 

 

-ولی من میخوامش.. من اونو میخوام…

 

 

یکم از در ماشین که مابینش ایستاده بود فاصله گرفت و گفت:

 

 

-دختر تو کلی خواستگار داری…کای انتخاب بهتر…فریب چی رو داری میخوری؟ پول؟ ماشین؟ خونه…آخه مگه من واسه شماها کم گذاشتم !؟

 

 

من خود فرزام رو دوست داشتم اما اونا نمیخواستن قبول بکنن.این دوست داشتن بحث همین روزای اخیر نیست بحث خیلی سال بود…فرزام مردی بود که توی رویاهام جست و جوش میکردم و حالا توی واقعیت اومده بود سراغم…پس چرا باید از دستش می دادم!؟

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

 

-ولی من فقط فرزامو میخوام نه کس دیگه ای…

 

 

مامان با نگرانی ودرحالی که خودش هم به این باور رسیده بود من پیش خاله ماریا برم اوضاع ممکن لااقل یه کم بهتر بشه رو کرد سمت بابا و گفت:

 

 

-بزار بره…بزار بره پیش ماریا…بزاره بره اعصاب خودت و خودش رو خراب نکم

 

لب باز کرد و با کلافه ترین حالت ممکن گفت:

 

“لا الله الی الله….”

 

پشت بهشون چرخیدم و برای تاکسی درحال گذر دست تکون دادم.همین که جلوی پام ترمز کرد نشستم و آدرس رو دادم بدون اینکه پشت سرم رو نگاه کنم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان دژخیم

  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه…
رمان کامل

دانلود رمان اسطوره

خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج…
رمان کامل

دانلود رمان ارباب_سالار

خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x