به هتل می رسم به طرف پذیرش می روم خوب که به
زندگفتم برایم اتاق بگیرد صدای خندهای کیارش مانعم می
شود برمی گردم اورا می بینم روبه روی زنی با کت و شلوار
زرد نشسته و می خندد به چشمانم شک می کنم ولی نه خود
اوست برای من اینگونه خط ونشان می کشید و خودش اینجا
در حال لاس زدن با بقیه؟بیچاره دخترکم..گوشی ام را بیرون
می آورم سریع چند عکس می گیرم به طرفشان پا تند می کند
صدای قدم هایم می پیچد سرش را بلند می کند بادیدن من
شوکه می ایستد اولین کاری که می کنم یکی در گوش او می
زنم صورتش به یک طرف مایل می شود به طرف صورت زنی
که روبه روی او نشسته بود برمی گردم با دیدن صورتش نفس
کشیدن یادم می رود:حللمااا!..پوزخند می زند کیفش را از روی
میز چنگ می زند:به درود مهندس…می رود خشمگین به طرف
کیارش برمی گردم کیفم را به قفسه سینه اش می کوبم:دیگه
حق نداری برای من تعیین تکلیف کنی..برو پیش همون هرزه
هایی که دور و برتن منو بگو دنبال کی اومدم تو لیاقت پدر
شدنو نداری من برمی گردم و یک ثانیه هم نمی تونم اسمتو تو
شناسنامم تحمل کنم.بادستش کیفم را می گیرد برای رهایی از
دستش کیفم را رها می کنم..می روم هنوز چند قدم بیشتر
برنداشته ام که کشیده می شوم بلا فاصله لب هایش روی لب
هایم قرار می گیرد تقلا می کنم که دوطرف صورتم را می
گیرد نفس کم می آورد جدا می شود اشک هایم روی گونه
هایم روان می شود:خیلی پستی…پیشانی اش را به پیشانی
ام می چسباند:چی باعث شد تو مغز کوچولوت فکرکنی دارم
بهت خیانت می کنم؟لب هایم می لرزد:بودنت با حلما دلیل
کافی نبود؟چشمانش را می بندد بی صدا می خندد:توی مغزت
کوچولوت فرو کن من دوتا خط قرمز دارم که هیچوقت
بخشیده نمی شن..یکی خیانت و یکی دروغ…مطمئن باش
خودم هیچوقت همچین کاری نمی کنم…می خواهم اورا پس
بزنم که بار دیگر لب هایش مهمان لب هایم می شود ..
💕💕♥️♥️