شالش را مرتب کرده و با خوشحالی نگاهی به غزل انداخت.
– وای دعا کن داداشم به پر و پایِ قباد نپبچه و به بچه گیر نده… اگه اینجوری بشه اونم عصبانی میشه و خواستگاری بهم میخوره!
غزل نفسش را رها کرده و با آرامش جواب داد.
– نگران نباش، من باهاش صحبت کردم. قول داده تا جایی که میشه کلا توی بحث ها شرکت نکنه. از سری قبل هم دلخوره، خودت میدونی بهش برخورده و دیگه زیاد نظر نمیده.
نازنین با لبخندی عریض سر تکان داد و دوباره در آیینه ظاهرش را وارسی کرد.
– خوب شدم غزل؟
دخترک سری تکان داده و درحالی که یقهی لباس فرهام را درست میکرد، جواب داد.
– مثل ماه شدی ماشاالله!
فرهام را بغل گرفته و سوی در رفت.
– من میرم ببینم مادرت کاری نداره نازی، بهت سر میزنم بازم.
نازنین تشکر کرده و غزل هم اتاق را ترک کرد. همینکه بیرون رفت، نفسش را به یکباره از ریه خارج کرده و راهی طبقه پایین شد.
از صبح دلش گرفته بود و این خوشحالی نازنین بیشتر او را به فکر وا میداشت.
به آشپزخانه که رفت، بهناز خانم به رویش لبخند زد.
– پیش نازی بودی؟
با لبخند سر تکان داد و زن نفسش را با کلافگی از ریه بیرون داد.
– چکار کنم با این دختر! عشق زده عقلش و ناقص کرده! میگم صبر کن، هی باز این پسره مغزش و شست و شو داده که سریعتر تکلیف روشن شه. انگار میخوان چه غلطی بکنن!
غزل تنها با سر حرفش را تایید کرده و جلو رفت.
بهناز نگاهی به فرهام انداخت و به رویش لبخند زد.
– پدرسوخته تو چرا هی بغلِ غزلی؟ بیا پایین دورت بگردم، خسته میشه ماشاالله سنگین شدی!
فرهام دستهایش را سوی مادربزرگش دراز کرده و زن هم بغلش گرفت.
سپس سوی پذیرایی رفت.
– من این بچه رو میبرم توی پذیرایی، لطفاً توهم چایی دم کن الاناست سعید خان برسه خونه دخترم.
– چشم.
بهناز که آشپزخانه را ترک کرد، غزل با عجله سوی یخچال رفت.
هوسِ آب پرتقال کرده بود و از صبح که آب پرتقال را در یخچال دیده بود، به فکرش بود.
با عجله تنگ را بیرون آورده و با خودش خندید.
– انگار ویار دارم!
سپس لیوانی ریخته و یک نفس سر کشید.
دوباره با خودش زمزمه کرد.
– اگه دوتا رابطه درست حسابی با فرید داشتیم، حتما شک میکردم!
خواست تنگ آب پرتقال را داخل یخچال برگرداند که طاقت نیاورده و دوباره برای خودش ریخت.
صدای زنگ در که بلند شد، ناخودآگاه بیشتر به فرید نزدیک شد.
میخواست به فرید پناه ببرد!؟
به فریدی که از هیچ چیزی اطلاع نداشت و اگر با خبر میشد، شاید برای همیشه او را ترک میکرد و تکرارِ خوشبختی که این چند ماه تجربه کرده بود، تا ابد یک رویا میماند…
نازنین به غزل نگاه کرده و با چشم و ابرو فهماند که دعا کند.
فرید پا روی پا انداخت و دمِ گوش غزل پچ زد.
– از جات بلند نمیشی ها.. جُم بخوری من میدونم و تو!
غزل با چشمهای درشت شده برگشته و نگاهش کرد.
– فرید زشته… یعنی چی!!
مرد اخم کرده دستش را دور کمرِ غزل انداخت و با جدیت تکرار کرد.
– بلند نمیشی.
پلک طولانی زده و مخالفتی نکرد.
گویا فرید هنوز از قباد کینه به دل داشت و هنوز دلخوریش برطرف نشده بود؛ انگار که بخاطر دل نازنین قبول کرده بود در مراسم حاضر شود و میخواست هرطور شده نارضایتی خودش را نشان دهد.
بالاخره آن لحظات مرگ بار تمام شده و قباد داخل آمد.
کت و شلوار پوشیده و با موهایی مرتب و ظاهری کاملا شیک و رسمی…
صورتی سرحال و خندان داشت و برخلاف تصور غزل، تنها نبود!
همینکه قباد سلام داد، خواست از جایش بلند شود که انگشت های فرید مانع شده و دوباره او را سرجایش نشاند.
درکمالِ تعجب، بهناز هم مانند فرید سر جایش نشسته و تنها با لبخند جواب سلامش را داد.
سعید خان به کمک عصایش برخاست و با محبت دست قباد را فشرد.
– خوش اومدی پسرم… اهالی خونه یکم آداب معاشرت خوبی ندارن، شما ببخش!
نازنین که از این رفتار متعجب و صد البته ناراحت بود، شیرینی و گل را از دستشان گرفته و در سکوت نشست.
مردی نسبتا جوان همراهش بود که با سعید خان دست داده و کنارِ قباد نشست.
فرید با صدای بلند گلو صاف کرد.
نگاهی به نازنین انداخت و دستش را از دور کمر غزل برداشت.
– میتونی بلند شی.
غزل با نگاهی شماتتگر از جایش بلند شده و به قباد و مردی که همراهش بود خوش آمد گفت.
قباد تمام سعیش بر این بود که سر بلند نکند و دخترک را نبیند.
شاید او هم ترس داشت که همه چیز را خراب کنند!
غزل سمت آشپزخانه رفت و به نازنین هم اشاره کرد که دنبالش برود.
به کابینت تکیه داد و منتظر نازنین ماند.
نازنین با صورتی دمغ و ناراحت به تو پیوست.
– بله غزل؟
جعبه شیرینی و گل را روی کابینت گذاشت و سوالی به غزل نگاه کرد.
غزل دستهایش را گرفت و با دلجویی لب زد.
– نازی قرار نبود فرید همچین کنه!
چشمهای دخترک را اشک در بر گرفته و چانهاش لرزید.
– مامانم چی؟ اون قرار بود غرور دخترش و بشکنه و همچین بی احترامی کنه!؟
دخترک شانهای بالا انداخت و اشک های ریخته روی گونهی نازی را پاک کرد.
– نکن قربونت برم… کارشون زشت بود، مخصوصا جلوی اون آقا بد شد! اما چکار میشه کرد، با گریه چیزی درست نمیشه.
نازنین لبش را گزید و روی صندلی که نزدیکش بود نشست.
پلکهایش را بهم فشار داده و آرام زمزمه کرد.
– همش بخاطر حرفهای مامانمه، دیدم عصری داشت با فرید صحبت میکرد! کار خودشه، میخواد اینطوری پسره رو له کنه که بیخیال بشه!
غزل جوابی نداده و دستش را کشید تا بلند شود.
– پاشو آبی به دست و روت بزن تا چایی و شیرینی آماده میکنیم ببری… تو گریه کنی حال پسره هم بد میشه!
صدای فرید بلند شد که غزل را میخواست.
غزل نفسش را با عصبانیت رها کرده و لب زد.
– جانم… اومدم فرید جان.
سپس به آرامی به نازنین گفت:
– سریع برمیگردم پیشت نازی جان.
به دنبال حرفش به پذیرایی رفته و با لبخند به فرید نگاه کرد.
مرد همانگونه اخم کرده، به فرهام اشاره کرد.
– بچه بیتابی میکنه.
بدون حرف فرهام را بغل گرفته و به آشپزخانه برگشت.
زیر لب غر زد.
– فرهام که نصفِ تو رفتار بچگانه نداره فرید خان!
فرهام را روی زمین گذاشت و بشقاب پلاستیکی خودش را بغلش داد.
پسرک ذوق زده بشقاب را گرفته و مشغول بازی شد.
نازنین سری تکان داد.
– این بچه انقد آرومه آخه، کجا بیتابی کرده!
غزل هم حرفش را با سر تایید کرده و در ادامه حرفش گفت:
– باید اذیت و آزار برسونه فرید که شبش صبح بشه. الان اونجا توی بحث نمیتونه شرکت کنه، میخواد منو مشغول کنه که تو اذیت بشی دست تنها!
نازنین ناخودآگاه خندید.
– خوب شناختیش… توی این مدت زمانِ کم، حسابی رفتارهای فرید دستت اومده.
غزل هم به آرامی خندید.
– دستم نمیاومد که دیوونه میشدم!
نازنین دیگر حرفی نزده و غزل هم مشغول آماده کردن چیزهایی شد که برای پذیرایی باید می بردند.