رمان گل گازانیا پارت ۲۳
گُـــلـــِ گــازانـــ🍃ـــیـــا: #پارتهفتادوهشت با لبخند فاصله گرفت. – دستمو میگیری، باهم میریم بیرون… حوصله ندارم دوباره با عموت دعوا کنم. اوکی؟ سری تکان داد. – باشه. فرید با رضایت و تحسین نگاهش
گُـــلـــِ گــازانـــ🍃ـــیـــا: #پارتهفتادوهشت با لبخند فاصله گرفت. – دستمو میگیری، باهم میریم بیرون… حوصله ندارم دوباره با عموت دعوا کنم. اوکی؟ سری تکان داد. – باشه. فرید با رضایت و تحسین نگاهش
حسی با ته مایههای مرام و معرفت وادارش میکرد تا هر آنچه که برای خواهران خود میخواست، برای اون هم گرامی بدارد. همانطور که صیغهی موقت را در شان یک زن و صد البته خواهران خود نمیدید،
بیشتر از این اصرار میکرد این بار با خودش دست به یقه میشد. -رعنا دیگه! در حال خودش نبود وگرنه که امکان نداشت اسم دخترک خیره سر را پیش رفقایش سر زبان بگرداند. فکر لعنتی در یکی از آن
#p157 پانیذ…. صدایش را شنیده بود که حالا با ربدوشامبر ساتن پوست پیازی میان چهارچوب در اتاق ایستاده بود… _اومدی؟! متعجب به ماهور نگاه کرد و با دهان باز چشمانش را به
فرید پوزخند زد. – اون مال روز اول بود… چرا دیروز زنگ نزدی؟ اصلا من تلفن خریدم که خاموشش کنی؟ – خاموش نکردم بخدا، آنتن نبود. حتی همین الانم خودتون چککنید.
#خانوم_معلم #پارت_۳۴۲ #فصل_۳ اسمش رو چی میتونستم بذارم،اعتراف یا مستی؟ اون همه تنفر چطور از وجودش رفت و جاش رو به عشق داد،اونم مردی که قسم خورده بود باهام کاری کنه که خودم رو
همه اتفاقای بد داشت پشت سر هم میافتاد. شبیه توهم یا یه کابوس وحشتناک به نظر میرسید. داریوش مبتلا به سرطان پیشرفته شده و دکتر تنها راه نجات رو برداشتن حنجره میدونست. حتی شیمی درمانی هم نمیتونست کمک زیادی
نیشخندی به روم میزنه.. _دوست ندارم با هرکس و ناکس دهن به دهن بشی نه فرامرز برام مهمه نه کس و کارش اما تو خودت و دست کم نگیر.. کف دستم و بالا آورده و میبوسه و تنم گُر
🎆HEALER 🖤#PART_763 – کار و زندگی من تویی. یکم سرتو بتابون سمت من. تابوندم سمتش که جیغ کشید: – این یکمه؟ منظورم از یه کم چهار پنج سانت بود. با پوزخند گفتم:
#پارت_۵۱۶ کف دستهاشو با بی صبری بهم مالید و اضافه کرد : – اگر به من بگید دقیقاً دنبال چه چیزی هستید … بهتر می تونم کمکتون کنم ! آوش نوک زبانش رو روی دندان
صدای خاتون بود که ناگهانی از دهانش پرید و آهو را از عالم هپروت بیرون آورد. برای یک عقد صوری که قرار نبود سرانجامی داشته باشد، چهارده سکه چه خبر بود؟! یک سکه هم بهنظرش زیاد بود،
یک هفته ی دیگر هم به همین منوال گذشت… یک هفته ای که آپارتمان به قول نیما، عمارت، تماما کثیف شد. زمانی که نیما دید نمی توان در آن شرایط زندگی کرد و من هم کاری انجام نمی دهم،
خلاصه: محمدمیعاد مردی با ایمان و خدا دوست است که از همسر خود، طهورا جدا شده و از او یک دختر سه ساله دارد،به خواستگاری آناهیتا میرود و خواستگاری او از آنا زندگی دختر را دستخوش تغییرات میکند..
♥️ خلاصه : روایتی عاشقانه از زندگی سه زن، سه مریم مریم و فرهاد: “مریم دختر خوندهی برادر فرهاده، فرهاد سالها اون رو به همین چشم دیده، اما بعد از برگشتش به ایران، همه چیز عوض میشه… مریم و امید: “مریم دو سال پیش از پسرخالهاش امید جدا شده، دیدن دوبارهی امید اون رو یاد روزهایی میندازه که با چند دیدار کوتاه … مریم و سلمان: ” سلمان اربابزادهای که
♥️خلاصه : داستان زندگی امیر و رخساره که با وجود اختلاف و دشمنی قدیمی خانواده هایشان به قصد ازدواج و شروع زندگی مشترک باهم فرار می کنند، از طرفی الا خواهر امیر و کاوه برادر ناتنی رخساره برای پیدا کردن سرنخی از آنها به هر دری می زنند، ولی هیچ ردی از آنها پیدا نمی کنند، در این میان یادداشت ها و پیام های مشکوکی از طرف امیر برای الا
🌼خلاصه: داستان در دو زمان حال و گذشته اتفاق میفته زمان گذشته زندگی لیلی رقاص وخواننده معروف وزمان حال درمورد نوه او که لیلی نام داره ودرپی فیلم خصوصی مادربزرگش به یک حراج غیرقانونی میره تامانع ازفروش فیلم بشه واونجا با بابک هوشمنداشنا میشه کسی که پدرش به لیلی خواننده ربط پیدا میکنه… ……….
خلاصه: پدر امیر و پدر بی تا، دوستان قدیمی و صمیمی هستن.. امیر ازدواج ناموفقی رو پشت سر گذاشته و حاضر به ازدواج دوباره نیست، اما پدرش شرط واگذاری مدیریت شرکتش رو به امیر، ازدواج با بی تا گذاشته.. بی تا ناگزیر به ازدواجه چون پدرش بیماره و درآمدشون ناچیز.. در دوران عقد امیر و بی تا، پدر بی تا میمیره و بی تا ازدواج رو بهم میزنه.. حالا
خلاصه: تمام اتفاقات از یک قسم شروع شد! از قسمی که زیر بیرق سیاه امام حسین در ماه محرم خورده شد! اتفاقاتی که در یک محلهی برو بیا و برای دختر آخر و تهتغاریه آ سِد حسین افتاد… فتانه دختری که سه سال تمام به پای پسری به اسم شاهد ماند تا بلکه پسره شر و دزد محله سر به راه شده و جواب خواستگاریاش مثبت شود اما…