رمان خانم معلم پارت 82
#پارت_۳۰۷ #فصل_۲ رازهای پشت پرده اون خونه تمومی نداشت و من خسته تر از اون بودم که معنی ایما و اشاره ها رو بفهمم. فقط نگاهم قفل مردی بود که پدرانه برای طلا
#پارت_۳۰۷ #فصل_۲ رازهای پشت پرده اون خونه تمومی نداشت و من خسته تر از اون بودم که معنی ایما و اشاره ها رو بفهمم. فقط نگاهم قفل مردی بود که پدرانه برای طلا
#پارتصدونوزده #p119 دنده عقب میگیرد و بی توجه به مکالمهی ماهان و آن پیغام صوتی از کوچه خارج میشود. دخترک ترسو بود! نتوانسته بود کاری کند! پوزخندی میزند و سرعت ماشین را بالا میبرد –
اشک از گوشههای پلکش جاری و داخل گوشهایش رفت. زخمهای تازهی صورتش از شوری اشک به گزگز افتاد و او فقط لب گزید. کاش میشد صورتش را بشوید. کف دستش را روی تخت گذاشت تا حداقل بنشیند.
#پارتچهلویک دستش را به سوی غزل دراز کرد. – پیشرفت کنی؟ وای دختر چقدر خندیدم. چند ثانیه بعد، قهقههاش را پایان داد اما هنوز لبخندی با تمسخر بر لبش بود. غزل چشم روی
#پارت_390 زیر انداز و برداشتم و به طرف ماشین بردم. مامان و ایلهان همه وسایل ها رو تو صندوق ماشین چیده بودن. زیر انداز و بهش دادم که خاله هم اومد و قابلمه برنج و تو ماشین گذاشت.
#پارت_۴۷۰ یک لحظه ی کوتاه پلک هاشو روی هم فشرد و بعد تلاش کرد روی آرنجش نیمخیز بشه . سر درد و سر گیجه اونو از پا در آورده بود … ولی حس بی قراری که
لیلا با دقت نگاهش کرد _ بالاخره چی؟ متاهلی … امسال نشه سال دیگه حامله ای لادن با تمسخر پوزخند زد _ خب حالا … هفت صبح اومدید به حاملگی من گیر بدید؟ مشکل
هاج و واج پرسید. -تا…تاخیری؟ معین بالاخره سرش را از توی گوشی بالا آورد و نیم رخش را به سمت دخترک سرخ شده گرداند. چشمش که به گونه های قرمزش افتاد نتوانست مانع خندهاش باشد. پقی خندید و بریده
#پارتصدوهفده #p117 پلک هایش را می بندد و سرش را به پشتی کاناپه تکیه می دهد… دستان دخترک ماهرانه بین پاهایش حرکت می کند و گاهی هم لبهایش را حس می کند و داغی دهانش تحریکش
– بیا اینجا و تکلیف آهو رو مشخص کن! صدای نیما آرام تر شد. – تکلیف آهو مشخصه! – با کاری که مادرت کرده، همه چیز فرق کرده! باز هم صدای نیما بالاتر رفت. – چیکار کرده؟! پدرم نیشخند
#پارتسیوهشت رویش را برگرداند و دراز کشید. – خوابم میاد. فرید سری چپ و راست کرد. – باشه… نمیدونم چیه که نمیگی! من ذهنم جایی نمیره.. تازه، بهترم شد رفتی، جام راحت تره.
درمانده دستی به صورتش کشید. باید بغلش میکرد؟ از همان وضعیتهایی بود که اعتقادش وادارش میکرد دعا کند چنین موقعیتی برای دشمنش هم رقم نخورد! عصبی از این اوضاع، مجال بیشتر فکر کردن را به خود
خلاصه: پدر امیر و پدر بی تا، دوستان قدیمی و صمیمی هستن.. امیر ازدواج ناموفقی رو پشت سر گذاشته و حاضر به ازدواج دوباره نیست، اما پدرش شرط واگذاری مدیریت شرکتش رو به امیر، ازدواج با بی تا گذاشته.. بی تا ناگزیر به ازدواجه چون پدرش بیماره و درآمدشون ناچیز.. در دوران عقد امیر و بی تا، پدر بی تا میمیره و بی تا ازدواج رو بهم میزنه.. حالا
خلاصه: تمام اتفاقات از یک قسم شروع شد! از قسمی که زیر بیرق سیاه امام حسین در ماه محرم خورده شد! اتفاقاتی که در یک محلهی برو بیا و برای دختر آخر و تهتغاریه آ سِد حسین افتاد… فتانه دختری که سه سال تمام به پای پسری به اسم شاهد ماند تا بلکه پسره شر و دزد محله سر به راه شده و جواب خواستگاریاش مثبت شود اما…
خلاصه: دُرنا که مادرش رو از دست داده و مستقل از پدرش زندگی میکنه، پیامهای ترسناکی دریافت میکنه.. از نقاشی کُشتن یک دختر تا عکس خصوصی خودش توی آپارتمانش.. دُرنا تک فرزند پدر و مادریه که دیر بچه دار شدن و جزء البرز که دوست خانوادگیش هست همدمی نداره.. منشاء این وحشت گذشته ایه که دُرنا با یادآوریش باید از گروه خبیث بگه که …….
خلاصه: باده خام حرفهای عاشقانه یاسین پسرخاله و نشان کردهاش میشود و در مستی از دنیای دخترانگی وداع میکند. در شب جشن تولد ۱۶سالگی باده که قرار بود جشن بله برونش هم باشد، یاسین نیامد و باده ماند با دنیایی از ترس و اضطراب.
خلاصه: با قدم هایی لرزان و خسته؛ تلوتلو خوران از پله ها بالا رفت و دستگیره را پایین کشید و داخل شد. او زنی که روی تخت با لباس خوابی که بود و نبودش هیچ فرقی نداشت را میپرستید. با تیرکشیدن شقیقهاش،انگشتانش را به پیشانیاش فشرد و قدم به قدم نزدیک تخت شد. لباس کاریاش را از تنش درآورد و چهار دست و پا روی تخت خزید. موهای کوتاه همسرش
دانلود رمان پروانه ام به صورت pdf کامل نویسـنده: صدف_ز خلاصه : با قتل مشکوک “سیاوش امیر افشار” ، برادر کوچکترش “آوش” به ایران فرا خونده میشه برای تصرف و کنترل همه چیز … حتی بیوهی جوان و حاملهی برادرش …