رمان آهو و نیما پارت 1472 روز پیش۲ دیدگاه دندان هایم را محکم روی هم فشار دادم. – چه ساعتی باید بیام؟! و او که متوجه عصبانیتم شده بود، توجهی به سؤالم نکرد. – پدر و مادرت از…
رمان آهو و نیما پارت ۱۴۶4 روز پیش۳ دیدگاه درحالیکه قلبم تندتند میزد و صدایم می لرزید با تته پته جوابش را دادم. – آ… آره… آره… هستم… با بیحوصلگی “خب” کشیده ای گفت. – تصمیمت چیه؟! –…
رمان آهو نیما پارت 1455 روز پیش۱ دیدگاه صدا متعلق به حامد بود… حامدی که خیلی وقت بود حتی یک درصد هم به او فکر نمی کردم! باورش سخت بود، اما حامد امید را دزدیده بود! حامدی…
رمان آهو و نیما پارت1441 هفته پیش۱ دیدگاه تا صبح به امید آنکه خبری از امید شود نتوانستم چشم روی هم بگذارم. و صبح زود با همین امید به شرکت رفتم و در آنجا همانند ماتم…
رمان آهو و نیما پارت 1432 هفته پیش۱ دیدگاهفک مهری خانوم فشرده شد و مامور به او گفت: شما باید همراه ما بیاین کلانتری! مهری خانوم دوباره به تته پته افتاد. – اما… اما من… – تشریف بیارید…
رمان آهو و نیما پارت 1423 هفته پیش۲ دیدگاه انگشت اتهام به سمت خود نیما بود! نیمایی که قرار عروسی اش با شیوا را به هم زده بود! من و امید در شرکت بودیم و با وجود تحقیقاتی…
رمان آهو و نیما پارت 1414 هفته پیش۳ دیدگاه در نهایت هم آدرس خانه ی پدری ام را به امید بازرگان دادم و او همراه مادرش به آنجا رفت، اما گویا اسباب کشی کرده بودند و امید بازرگان…
رمان آهو و نیما پارت 1401 ماه پیش۱ دیدگاه امید بازرگان به سمتم آمد و دستش را دور شانه ام حلقه کرد. این اولین برخورد ما با یکدیگر بود! به سختی جلوی خودم را گرفتم تا تعجبم را…
رمان آهو و نیما پارت 1391 ماه پیش۴ دیدگاه در شرکت امید بازرگان مشغول کار روی نقشه ها بودم و نیما و شیوا هم قرار بود به شرکت بیایند. از طرف دیگر امید بازرگان هم برای انجام کاری…
رمان آهو و نیما پارت 1381 ماه پیش۲ دیدگاه لب هایم را با زبان تر کردم. – گفتم که… شما می تونید قبولش… حرفم را قطع کرد. – اگه فکر می کنید قبولش نمی کنم، چرا مطرحش کردین؟!…
رمان آهو و نیما پارت 1372 ماه پیش۱ دیدگاه وارد اتاق امید بازرگان که شدم وسط اتاق سر پا ایستاده بود. برای لحظه ای این فکر از ذهنم گذشت که شاید واقعا نقشه ای برای بررسی وجود داشته…
رمان آهو و نیما پارت 1362 ماه پیش۳ دیدگاه ف – خب… چی می گفت؟! بدون هیچ کم و کاستی هر آنچه را که نیما گفته بود برای امید بازرگان تعریف کردم. او هم بدون هیچ سؤالی به…
رمان آهو و نیما پارت 1352 ماه پیش۱ دیدگاه نیشخند زدم. – وقفه؟! نیما سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد. – آره، وقفه! ما مجبور به جدایی شدیم… حالا هم من مجبورم با شیوا ازدواج کنم…
رمان آهو و نیما پارت 1342 ماه پیش۵ دیدگاه خط و نشانی که می گفت داد و فریاد نکنم. اما آیا من جرات این کار را داشتم؟! منی که در آن لحظه می ترسیدم اگر کسی ما…
رمان آهو و نیما پارت 1333 ماه پیش۲ دیدگاه امید بازرگان هم از این دوری انگار بدش نمی آمد. به هر حال با وجود احساساتش نسبت به من عجیب نبود که از نیما بدش بیاید. *** آن…