مشغول خوردن صبحانه بودم که صدای پیامک گوشی ام بلند شد. از دیشب که نیما برش گردانده بود دست هم بهش نزده بودم. منی که زمانی گوشی ام را از…

  – هیچیش! نیما کوتاه نیامد. – نه خب بگو! نگاهی بهش انداختم. – آدم ها طور دیگه ای با شوهرهاشون رفتار می کنن، کاملا درسته! نیما با امیدواری نگاهم…

  یک هفته ی دیگر هم به همین منوال گذشت… یک هفته ای که آپارتمان به قول نیما، عمارت، تماما کثیف شد. زمانی که نیما دید نمی توان در آن…

    #part438 این را گفت و به سمت اتاق خواب راه افتاد. تلخ خندیدم. – پس حق با منه! بین راه مکث کرد و برای لحظه ای ایستاد. –…

  #part435 چرخی در خانه زد. – خونه رو چرا به هم ریختی؟! راه خودش را در پیش گرفتم. – دنبال چیزی می گشتم عزیزم! ایستاد. – حالا پیداش کردی…

#part431 پدر و مادرم به فکر منفعت خودشان بودند… نیما هم که به فکر خودش بود… و من در وسط آن ها گیره افتاده و در حال له شدن بودم……

  – دلیلش واضحه! – برای من واضح نیست! نیما تک خنده ای کرد. – من هنوز پخشش نکردم که انقدر عصبانی هستی! خدا رو شکر علم هنوز اونقدر پیشرفت…

    اشاره ای به من که پشت سرش ایستاده بودم کرد. – فعلا که تونستن! نیما با حرص نگاهش کرد. چندبار دهانش برای زدن حرفی باز شد، اما انگار…

      سوار ماشین شدیم و نیما بعد از دقایقی رانندگی، چند خیابان بالاتر از خانه ی پدری ام بدون هیچ حرفی ماشین را متوقف کرد. خم شد و…

  – بیا اینجا و تکلیف آهو رو مشخص کن! صدای نیما آرام تر شد. – تکلیف آهو مشخصه! – با کاری که مادرت کرده، همه چیز فرق کرده! باز…

  مادر نیم نگاهی به من انداخت. لبش را به دندان گرفت. – ندارم که! ناخودآگاه پوزخند گوشه ی لبم نشست. خانه ی نیما تا همین چند وقت پیش خانه…

    مهری جان طاقت نیاورد و از جا بلند شد. – واقعا که! و رو به آقا جهان گفت: بریم! نیما دستش را در هوا تکان داد. – در…

  پشت پدر و مادرم به پدر و مادر نیما گرم بود و من و نیما تنهای تنها بودیم! دقیقا ده روز بعد از آمدنم به خانه ی پدری ام،…

  (   فقط مانده بود نیما بهم شک کند! با حرف بعدی اش فهمیدم که بخاطر چه چیزی اینگونه دچار شک و تردید شده است. – تکلیف اون مرتیکه…

زندگی من چه ربطی به شماها داره آخه؟! خب بگید من هم بفهمم دیگه! آقا جهان پوفی کشید. و نیما درحالیکه با غیظ به پدر و مادرش نگاه می کرد،…