صدای زنگ گوشی‌ام سوت پایان را زد و مرا از میان افکارم بیرون کشید. با خونسردی شکلات داغم را جرعه جرعه نوشیدم و به صدای زنگ خورم که یکی…

  کمیل دستش را پشتم گذاشت و به سمت پنجره اشاره کرد: –برو حیاط الان می‌آم. نگاهش را به مرد داد و دوباره به بیرون اشاره کرد و با ابروهایی…

  تا ظهر مانده بود. تمام مدت بدون اینکه کار خاصی انجام دهد در سالن پرسه زده و بیشتر با معین بگو و بخند کرده بود. علاقه‌شان به والیبال وجه…

  با لحن مهربانی گفت: –هر چیزی که از تو برسه دوست داشتنیه! چشمکی زد و با باز کردن در جعبه گفت: –حالا ببینم متوجه می‌شم چه جایگاهی دارم! لبخند…

  وقتی وارد حیاط کافه رستوران شدم که خورشید غروب کرده و روشنی روز در واپسین دقایق به سر می‌برد. همه‌ی چراغهای حیاط روشن بودند. یک هفته بیشتر از مهر…

  آخ که چه حس خوبی داشت این ” مادر ” گفتنش؛ همین یک کلمه تمام خستگی‌هایم را با خود می‌برد. همیشه حسرت این را داشتم که برای چند دقیقه…

  محمد گوشی را دوباره در جیبش گذاشت و با لحن لوتی مأبانه‌ای گفت: –منم غلومشم، خودش می‌‌دونه و داره می‌تازونه. محمد رفت و کلمه‌ی ” می‌تازونه ” در سر…

  با قیافه‌ی مظلومانه‌ای گفت: –بچه‌های الان شانس دارن، معلمهای ما رگ خواب و درون مَرون حالیشون نبود، فقط با برون کار داشتن، کوچکترین خطا هم مساوی بود با آویزونمون…

  دلم برایش می‌سوخت، اما با لحنی شماتت بار گفتم: –ترانه به نظرت حقت نبود؟ من منتظر بودم بگی یه دونه‌ام زده تو گوشت! پاشدی تنهایی از اینجا تا تبریز…

  لبش خندید و کاکتوس‌ها را از دستم گرفت. دلم می‌خواست حرفی بزنم که لبخندش تا چشمانش برسد و قهوه‌هایش را گرم کند. لبخندم را تا چشمانم پیش بردم و…

  کمیل چهارپایه را مقابل صندلی‌ها گذاشت و سینی را گرفت و روی آن قرار داد. خودش هم روی صندلی که فاصله‌ی زیادی با صندلی من نداشت نشست. یکی از…

  پنج ماه از عقدشان گذشته بود. دو روزی می‌شد که دوباره با هم جر و بحث کرده و قهر بودند. در عصر سومین روز قهر و دوریشان به سر…

  –اگر تو هم دوست داری با هم یه تجربه‌ی جدید داشته باشیم بسم‌الله، اگر نه من دیگه حرفی در این رابطه نمی‌زنم. صدای آهنگ اجازه نمی‌داد سکوت میانشان خودنمایی…

  گوشه‌ی شالم را که از روی شانه سر خورده و پایین افتادن بود مرتب کردم و ” بله ” ی آرامی گفتم. –خیلی با تو فرق داره، چه ظاهری…