رمان آناشید پارت ۷۵

بدون دیدگاه
    نزدیک ماشین شدند و قبل از این‌که آناشید دستگیره‌ی در را بگیرد، امیرحافظ در عقب را برایش باز کرد و خیره به نیم‌رخ آناشید که نگاهش نمی‌کرد ماند…

رمان آناشید پارت ۷۴

۲ دیدگاه
            نیازی نبود داخل پاکت را ببیند تا بفهمد درونش چه چیزی‌ست. کمی که همان جا نشست و صدای بسته شدن در را شنید و…

رمان آناشید پارت ۷۳

۱ دیدگاه
    نور نارنجی رنگ دیوارکوب‌ها، سبب روشنایی اندکِ خانه شده‌بود.   آرام سمت پله‌ها گام برمی‌داشت. صدای تلویزیون و یا حرف زدن زهره و محدثه نمی‌آمد. به نظرش همه…

رمان آناشید پارت ۷۲

۱ دیدگاه
  جدیدترین سرویس طلایی که برایشان رسیده‌بود را در یکی از زیباترین‌ جعبه‌ها گذاشت. لبخندی کمرنگ کنج لب‌هایش نشست‌. از تصور این‌که بتواند شیما را خوش‌حال کند، قند در دلش…

رمان آناشید پارت ۷۰

۲ دیدگاه
    فخرالملوک سلام نمازش را هول شده داد و رو سمت آن دو کرد و توپید:   – حانیه چه خبرته که به‌خاطر یه غریبه پریدی به شیما؟!  …

رمان آناشید پارت ۶۹

۲ دیدگاه
    کنار مادرش نشست، احوال‌‌پرسی‌های معمول انجام شد و‌ نگاهش ناخواسته سمت پله‌ها کشیده‌شد.   دقیقاً پانزده روز بود که جز از طریق خواهرش، از حال آناشید خبر نداشت.…

رمان آناشید پارت ۶۸

۴ دیدگاه
      – نذاری گریه کنه، حالش خوبه؟ – آنا خانوم خوبه حانیه جان؟ ازش بپرس چیزی نیاز نداره؟ – زمین‌ خورده، بپرس ببین درد و خونریزی نداره؟ –…

رمان آناشید پارت ۶۷

۱ دیدگاه
          برگشت و رو به فخرالملوک گفت:   – عمه یادتونه این دختره که سرما خورد، امیرحافظم بلافاصله سرما خورد؟! انقدر ماشالله فاصله‌شون کمه و به…

رمان آناشید پارت ۶۶

۵ دیدگاه
  فخرالملوک نگاهش را سمت جایی کشاند که آناشید ایستاده بود. از پله‌ها آرام آرام پایین رفت و فخرالملوک حرصی گفت:   – خوب زبون در آوردی!   شیما اشاره‌ای…

رمان آناشید پارت ۶۵

۶ دیدگاه
        حق با عموفضلی بود. ایستاد و گفت:   – راست می‌گی عمو، با دل‌دل کردن چیزی درست نمی‌شه چندماهه می‌خواستم بگم و نگفتم، امروز شیما قضیه…

رمان آناشید پارت ۶۴

۳ دیدگاه
    حانیه چنان از جمله‌ی مادرش عصبانی‌ شده‌بود که سمتش رفت، مقابلش ایستاد و بی‌حواس میان حرف آناشید داد زد:   – مامان! وقتی می‌گی خدا داند، پس یه…

رمان آناشید پارت 63

۵ دیدگاه
      آناشید لرزید، دندان‌هایش بر هم خورد و شیما گفت:   – مگه نه حافظم؟ چرا تأیید نمی‌کنی؟!   فخرالملوک نتوانسته بود شنیده‌هایش را حلاجی کند که ناباور…

رمان آناشید پارت ۶۲

۲ دیدگاه
      حانیه به گوش‌هایش شک کرد. امیرحافظ چه می‌گفت؟! نمی‌توانست شنیده‌هایش را حلاجی کند.   – داداش!   آناشید دست از روی صورتش برداشت. شرمسار سر پایین انداخت.…

رمان آناشید پارت ۶۱

۱۰ دیدگاه
    باران می‌بارید. کیفش را بالای سرش نگه داشت و دستش را روی زنگ گذاشت. لب دردناکش را میان دندان‌هایش گرفت. در باز شد و به محض وارد شدنش…