نور نارنجی رنگ دیوارکوبها، سبب روشنایی اندکِ خانه شدهبود. آرام سمت پلهها گام برمیداشت. صدای تلویزیون و یا حرف زدن زهره و محدثه نمیآمد. به نظرش همه…
جدیدترین سرویس طلایی که برایشان رسیدهبود را در یکی از زیباترین جعبهها گذاشت. لبخندی کمرنگ کنج لبهایش نشست. از تصور اینکه بتواند شیما را خوشحال کند، قند در دلش…
کنار مادرش نشست، احوالپرسیهای معمول انجام شد و نگاهش ناخواسته سمت پلهها کشیدهشد. دقیقاً پانزده روز بود که جز از طریق خواهرش، از حال آناشید خبر نداشت.…