با شنیدن صدای یلدا، دیگه بحث ادامه پیدا نکرد. میز شام با غذاهایی که از بیرون سفارش داده شده بود آماده شده بود و وقت شام خوردن بود. همراه…

  دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد تا وقتی که رسیدیم به خونه ای که میگفت. یه خونه آپارتمانی که به محض رسیدنمون صاحبخونه که مرد جوونی بود و…

قدم های لرزون اما تندم و به سمت مقصدی نامعلوم برمیداشتم نمیدونستم قراره برم کجا ولی تصمیمم و گرفته بودم من آدمی نبودم که زیر بار حرفی برم که خواسته…

  چشمام گرد شد و متعجب نگاهش کردم که این بار با دست اشاره کرد که برم پیشش! چند تا قدم بیشتر تا اوپن باقی نبود و برای همینم سریع…

  بدترین بلای ممکن سرم اومده بود و حالا داشت میپرسید که کجا میرم! نگاه پر حرفم و دوختم بهش و فقط یه کلمه لب زدم: _خداحافظ! و رفتم بیرون.…

  خیلی رک و مستقیم داشت بهم تهمت میزد و همین هم باعث اخم بابا شد که جلوی در وایساده بود و متعجب از حرفای این چند دقیقه نگاهم میکرد:…

  تلفن و که قطع کرد دیگه بهش محل نذاشتم چون اصلا از کارهاش سر درنمیاوردم و حتی نمیدونستم با چند تا دختر سر و کار داره و همین باعث…

مادر بزرگ خوب واسمون خواب دیده بود و فکر همه جاشم کرده بود که لباس خواب و داد دستم: _یالا بپوشش،منم میرم شاهرخ و بفرستم اینجا! و از اتاق زد…

  از فکر اینکه پشت سرم بود و داشت از کمر تا گردنم و میدید چشمام و بستم که تو سکوت فضای اتاق صدای بالا کشیدن زیپ لباس پیچید و…

  داخل خونه مثل یه قصر پادشاهی بود و هیچی کم نداشت و وسایل و دکوری داشت که من حتی تو فیلم ها و قصه هاهم ندیده بودم! نمیدونم این…

  هیلدا کنار 206 سفید رنگ باباش وایساده بود که همراه حامی رفتیم کنارش. با دیدن ما یه کمی نگاهش جون گرفت که با ذوق نگاهمون کرد: _مرسی که اومدین!…