رمان رسم دل پارت ۱۷۰ 4.4 (11)1 سال پیشبدون دیدگاه بعد از چند هفته محدودیتهای جدید به خاطر گوشی بالاخره یه روز حاج طلوعی اجازه داد شیدا و مهشید با هم بیرون برن. با این که کم و بیش…
رمان رسم دل پارت ۱۶۹ 4.1 (7)1 سال پیشبدون دیدگاه -باز چی شده حاجی؟ چرا این قدر عصبانی هستی؟ سکته میکنی ها -چرا نباشم؟ این پسرهی پررو بلند شده اومده شرکت، بز بز تو چشای من نگاه میکنه…
رمان رسم دل پارت ۱۶۸ 4.1 (12)1 سال پیشبدون دیدگاه -دیوونه شدی تو مگه نه؟ خیال کردی این جوری راضی میشن؟ باید بهت بگم این بدترین راهی که انتخاب کردی. اگه بنیامین هم بفهمه حسابی از دستت شاکی میشه.…
رمان رسم دل پارت ۱۶۷ 4.6 (7)1 سال پیشبدون دیدگاه -درد دارم. کمرم خیلی درد میکنم. میخوام به پهلو برگردم. جلو اومد و کمکم کرد تا کمی روی تخت جا به جا بشم. آروم بلوزم رو…
رمان رسم دل پارت ۱۶۶ 4.5 (13)1 سال پیشبدون دیدگاه برق اشک رو توی چشاش حس کردم. نگاه مظلومش رو قفلی زده بود به صورتم. آب دهنش رو قورت داد و گفت: -شیدا من خیلی دوستت دارم.…
رمان رسم دل پارت ۱۶۵ 4.3 (10)1 سال پیشبدون دیدگاهسکوت بدی توی فضا حاکم بود. مامان پاشو انداخت روی پاشو و گفت: -خب حاج خانم از آقا پسرتون بفرمایید. دقیقا کارشون چیه؟ درآمدشون چقدره؟ تحصیلاتشون تو چه رشتهای؟…
رمان رسم دل پارت ۱۶۴ 4.5 (11)1 سال پیشبدون دیدگاه هی این پا و اون پا میکردم تا مامان بنیامین زنگ بزنه. بالاخره بعد از نیم ساعت زنگ زد. با سرعت به سمت مامان رفتم تا صحبتهاشون…
رمان رسم دل پارت ۱۶۳ 3.8 (11)1 سال پیشبدون دیدگاه رسیدم سر کوچه ولی خبری از بنیامین نبود. همیشه این جور وقتا استرس تمام وجودم رو میگرفت. یه نگاهی به اطراف کردم و مجبور شدم به سمت داروخونه…
رمان رسم دل پارت 162 4.6 (8)1 سال پیشبدون دیدگاه لبخندی زد و دستش رو زیر چونهاش گذاشت و بهم خیره شد و گفت: -هیچی بهش گفتم یه دختر شیطون و بلا توی دانشگاه دلم رو برده.…
رمان رسم دل پارت ۱۶۱ 4.5 (15)1 سال پیشبدون دیدگاه دههی اول محرم بود و هر شب صدای عزاداری و سینه زنی از خیابون میومد. به یاد قدیما دلم هوای غذای نذری امام حسین رو کرده…
رمان رسم دل پارت ۱۶۰ 4.1 (15)1 سال پیشبدون دیدگاه یه کم روی تخت جا به جا شدم و گفتم: -نگران نباش چیز مهمی نیست. این دختره حانیه موقع رفتن اعصابم رو بهم ریخت منم…
رمان رسم دل پارت ۱۵۷ 4.8 (4)1 سال پیشبدون دیدگاه چتر رو بالای سرم گرفته بود و آروم کنار گوشم گفت: -دلت اومد بدون این که منو ببینی، بری؟! نگاهم بالا اومد. از گرماش…
رمان رسم دل پارت ۱۵۹ 4.2 (13)1 سال پیشبدون دیدگاه بالاخره بعد از مدتها میتونستم امروز پلهها رو پایین برم و قرار بود برای چکاپ بریم دکتر. حانیه از صبح داشت تمام وسایل و لباسهاش رو جمع…
رمان رسم دل پارت ۱۵۸ 3.6 (11)1 سال پیشبدون دیدگاه با لبخند بهش گفتم: -منم دوستت دارم بنیامین و امیدوارم واقعا شرایط جور بشه و بهم دیگه برسیم. احساساتت رو کاملا درک میکنم. امیدوارم تا همیشه…
رمان رسم دل پارت ۱۵۶ 4 (13)1 سال پیشبدون دیدگاه به محض این که صدای باز شدن در اتاق رو شنید. خودش رو جمع و جور کرد و دستی به موهاش کشید. لبخند مصنوعی روی لب داشت.…