رمان زنجیر و زر پارت ۴

۱ دیدگاه
    چشمانم را روی هم فشردم. آخرین چیزی که در خاطرم مانده بود، تماس گرفتن مدرسه با انوشیروان خان بود!   یعنی او به دنبالم آمده بود…؟   -آ..آبجی؟…

رمان زنجیر و زر پارت ۳

بدون دیدگاه
        خیره به چندین جفت چشم که با تمسخر و تحقیر نگاهم میکردند، سر پایین انداختم.   گریه؟ نمیکردم! عادت داشتم! من بیشتر از هر کسی به…

رمان زنجیر و زر پارت ۲

۲ دیدگاه
    در این صبح دل انگیز هدف چه کسی خواهم بود؟   همراه با شکم و کمری که درد طاقت فرسایش مدام بیشتر میشد، بر سر میز صبحانه حاضر…

رمان زنجیر و زر پارت ۱

۱ دیدگاه
        خیره به ملحفه ی خونی رنگ با ترس بزاق گلویم را قورت دادم. چطور نفهمیدم؟ چرا آنقدر خوابم سنگین شد که متوجه پس دادن قطره های…