رمان شاهرگ پارت942 روز پیش۵ دیدگاه -مشکل کجاست، دخترم؟ والا ما تا دیدیم همهی خانما مشتاقن برای عقد دائم… یعنی شما دوست داری صیغه بشی؟ نگاه گیج و گنگش را دوباره به محضر…
رمان شاهرگ پارت934 روز پیش۴ دیدگاه با ناباوری به سمت اتاق چرخید. هنوز حرف معین را پیش خودش حلاجی نکرده بود. -ها؟ -ویندوزت پرید چرا؟ میگم برو شناسنامه تو بردار بیا… -شناسنامه؟ شناسنامه برای…
رمان شاهرگ پارت 921 هفته پیش۵ دیدگاه • -صدای چی بود؟ لحن آسیه آنقدر تند و سؤالش پر از شَک بود که زن بیچاره همان اندک زبان جواب دادنش هم لال شده و درجا به کامش…
رمان شاهرگ پارت 912 هفته پیش۲ دیدگاه خسته بود. از همهی درد به دل کشیدنها و دم نزدنها به اندازهی تمام عمرش خسته بود. از همسری تحمیلی که جز برای بغل خوابی هیچگاه حتی اسمش را…
رمان شاهرگ پارت 903 هفته پیش۳ دیدگاه -کاش مست بودی! اونوقت میذاشتم به پای مستی! معین انگشتش را به زیر چانهی دخترک فرستاد و صورتش را نرم بالا کشید. بعد در حالی که چشمانش را…
رمان شاهرگ پارت 894 هفته پیش۳ دیدگاه -خلاصه تو حساب باش که همهی اینا موقته، خانم جون. حاجی خاستگار دست به نقد داره برات. این دفعه بخوای شلنگ تخته بندازی و از اون پسر بیعقل من…
رمان شاهرگ پارت 881 ماه پیش۲ دیدگاه -من اینجا بمون نیستم، معین! -غلط میکنی! گفت و با توقف آسانسور دست دخترک را گرفت و داخل راهرو کشید. -حقته! خونته…بی خود میکنی بمون نیستی! میبرم واحد…
رمان شاهرگ پارت 871 ماه پیش۲ دیدگاه آسیه وسط حرفش پرید: -البته که خودش مقصر بوده، حاجی . اینم بگو. خب بچهم غیرتیه. رگ غیرتش زده بالا نتونسته جلوی… -آسیه خانم اگه نمیتونی ساکت بمونی…
رمان شاهرگ پارت 861 ماه پیش۳ دیدگاه •-خوبه خوبه. قسمت خدا رو پای بچهی من ننویس. همهچی خواست خدا بود. استغفرلله مگه میشه به جنگ خدا رفت؟ جوون رعنای من رفت مگه من کاری از دستم…
رمان شاهرگ پارت 851 ماه پیش۳ دیدگاه • آه از نهادش درآمد . گرچه به خوبی تمام برخوردها را پیش خودش تصور کرده بود و دقیقا میدانست با چه چیزی قرار است رو به رو شود…
رمان شاهرگ پارت 842 ماه پیش۱ دیدگاه انگشت اشارهاش به سمت نرگس بالا آمد. عصبی که میشد سیبی بود که از وسط با حاج مرتضی درست به دو نیم تقسیم شده بود. -خوب گوش کن…
رمان شاهرگ پارت 832 ماه پیش۳ دیدگاه -اوکی! بزنید…خوش باشید…رو در خونهی محمد امین قفل بزنید. -چرا اینجوری حرف میزنی، مادر…چرا دلم و آشوب میکنی؟ -الان نه حاج خانم. الان وقتش نیست. باس برم بیمارستان…
رمان شاهرگ پارت 822 ماه پیش۱ دیدگاه مجید پارچهی چادر نرگس را با حرص کنار زد و آرام آرام سر جا نشست. -هنوزم خوبیم! یه چیزی بین خودمون بود. کسی تو کارمون دخالت نکنه! معین…
رمان شاهرگ پارت 812 ماه پیش۱ دیدگاه گفت و سرش را به سمت در گرداند و صدایش را روی سرش انداخت. -چه خبره افتادید به جون در؟ صدای آسیه پر از بغض بود. -دردت به…
رمان شاهرگ پارت 802 ماه پیش۴ دیدگاه -اومدم عیادت، داداش بزرگه! -گمشو بیرون، معین! گمشو که نمیخوام ریختت و ببینم. معین انگشت شصت و اشارهاش را دور دهانش کشید. -عیادت…