رمان شاهرگ پارت 655 ماه پیش۱ دیدگاه صدای مادرش درست پشت سرش بود. -برو بتمرگ! اینا هم بالاخره پاشون و از این در میذارن بیرون! گردنش را به عقب گرداند. -منم باهاشون میرم. گفت و بدون…
رمان شاهرگ پارت 645 ماه پیش۲ دیدگاه -خوب؟ -پسند سرکار علیه نشده؟ ببخشید که جنابعالی شوهر داشتی چند سالم بغلش خوابیدی یه توله هم تو شکمته که اول تا آخرش مکافاته! -بچهی من مکافات…
رمان شاهرگ پارت 635 ماه پیش۲ دیدگاه مادرش عجب عنوان مناسبی برای حالش پیدا کرده بود. -برو مامان . خیالت راحت باشه… -پیراهنتم بپوشیها… زنیکه خیاطه گوشم و برید واسه دوختنش اما خیلی خوشگل دوختتش.. پوشک…
رمان شاهرگ پارت 625 ماه پیشبدون دیدگاه -رعنا ؟ خاک بر سرم! الان میرسن تو هنوز تمرگیدی این گوشه؟ بلند شو ببینم. نه کسی رنگ پریدهاش را دیده و نه علت نالهاش را پرسیده بود. -مگه…
رمان شاهرگ پارت 615 ماه پیش۳ دیدگاه -بیا! بیا مثل صفتت بزن دهن خواهرت و سرویس کن، بیغیرت! اصلا بیا بزن بترکون منو . -گوشیت و بده، رعنا! اون روی سگ من و بالا نیار. -گوشی…
رمان شاهرگ پارت 605 ماه پیش۳ دیدگاه سرش گیج میرفت و دهانش طعم شن میداد. سرش را به دیوار دستشویی تکیه داد و در دل نالید. -بیا معین. غلط کردم! از روزی که معین رفته بود…
رمان شاهرگ پارت 596 ماه پیش۱ دیدگاه -فیلم زیاد میبینی، نه؟ گفت و سرش را جلو کشید و جایی نزدیک گوش شهره ادامه داد: -از اون فیلم فارسیا که یارو آرتیسته میره با زن خرابه…
رمان شاهرگ پارت 586 ماه پیش۱ دیدگاه -یعنی چی ؟ خونه ی کی میفرستنت؟ واسهی چی؟ جوابش تنها هِق هِق خفهی رعنا بود. -رعنا! حرف بزن. دخترک نفسی گرفت تا بلکه بتواند از میان بغض سنگین…
رمان شاهرگ پارت 576 ماه پیش۶ دیدگاه طلا با چشم های گرد شده جلو آمد. به نظر میرسید که او در درگیری کمتر از شهره مجروح شده است. -هیچی نمیخوای بگی؟ -چی بگم؟ این قاطی میکنه…
رمان شاهرگ پارت 566 ماه پیش۱ دیدگاه دخترکی که یک هفته بعد از اقامتشان به عنوان پارتنر ممد به جمعشان اضافه شده بود دلخور نگاهش کرد. -محمد! سیخ آخه…؟ سیامک استخوان بال کبابی را با اشتها…
رمان شاهرگ پارت 556 ماه پیش۱ دیدگاه -من نمیخوام تو نگران من باشی! اصلا نمیخوام هیچ کس نگران من باشه. درد من واسه خودم بسه ! من ازت…. حرفش که نیمه کاره ماند معین با خیال…
رمان شاهرگ پارت 546 ماه پیشبدون دیدگاه -به چی میخندی مردیکه؟ نمیرم یهو معین! چرا میلرزه… -گوشیم زیرته، بیشعور! -ها!؟ با حاج خانم حرف زدم بعدش گوشی و انداختم رو این صندلیه … صدای ویبره شه!…
رمان شاهرگ پارت 536 ماه پیش معین سرش را تکان تکان داد. -هرکی گفته من اخمواَم زِر زده ! زیادم زده! طلا زبانباز تر از این نارنجی پوشی بود که حتی اسمش را هم به…
رمان شاهرگ پارت 526 ماه پیشبدون دیدگاه -نه ! با عمهمم! کس دیگهای به غیر تو اینجا هست؟ -نه! -پس سوال مسخره نکن! دخترک جلو آمد و مقابلش ایستاد. -ترسیدم هنوز از دستم ناراحت باشی! با…
رمان شاهرگ پارت 516 ماه پیش۱ دیدگاه آخرین نگاه را از آینهی جلو به در بستهی خانهی رعنا انداخت و ادامه داد: -اما زود میرسونم خودم و… گفت و در حالی که تماس را بی خداحافظی…