رمان شیطان یاغی

رمان شیطان یاغی پارت 147

۲ دیدگاه
  یک چیزی این وسط درست نبود و ان احساساتی بود که درگیرش شده بود و نمی خواست ان را قبول کند که افسون با دیگر زنان اطرافش فرق دارد…!…
رمان شیطان یاغی

رمان شیطان یاغی پارت 146

۲ دیدگاه
  افسون می فهمید. هیج کس به اندازه او این مسئله را درک نمی کرد اما روح انسان هم چیزی نبود که بتواند درون یک قفس طاقت بیاورد. -می… می…
رمان شیطان یاغی

رمان شیطان یاغی پارت 145

۲ دیدگاه
  راوی نگاه پر از حرص و کینه پاشا روی مرد بود و برداشته نمی شد. بابک هم خشمگین بود اما نه مثل پاشای زخم خورده…! -حرف بزن مرتیکه…؟! مردک…
رمان شیطان یاغی

رمان شیطان یاغی پارت 144

بدون دیدگاه
  افسون با حرص خندید. -من خودم مراقب بدنم هستم جناب شوهر…! مرد نگاه شرورانه ای بهش انداخت. -مراقب هستی اما خب نه به اندازه ای که من می دونم……
رمان شیطان یاغی

رمان شیطان یاغی پارت 143

۳ دیدگاه
  با دیدن نگاه خیره و داغ پاشا پشیمان شد و قدمی به عقب برداشت. اب دهان فرو داد… -سس… سلام…او… اومدی… م.. من… الان… ل… لباسم… عوض… می کنم……
رمان شیطان یاغی

رمان شیطان یاغی پارت 142

۲ دیدگاه
  بهار ابرو بالا انداخت… -بابک بیشرف خفتم کرده که سکس می خواد پا ندادم دستش و یه راست مجرد تو شورتم…. تارا هم سری به تاسف تکان داد: کامران…
رمان شیطان یاغی

رمان شیطان یاغی پارت 141

۲ دیدگاه
  اردشیر سرخ شده از این کنایه سنگین دسته مبل را محکم فشرد تا بتواند خونسرد باشد. پاشا همیشه استثنا بود…!!! -می تونستی زنت رو هم بیاری…؟! پاشا پا روی…
رمان شیطان یاغی

رمان شیطان یاغی پارت 140

۳ دیدگاه
  پوک محکمی به سیگارش زد… -حواسم بهش هست…! بابک سکوت کرد. پاشا مطمئن بود و کسی نمی توانست منصرفش کند. ریختن خونی دیگر، جنگ بزرگی را به راه می…
رمان شیطان یاغی

رمان شیطان یاغی پارت 139

۱ دیدگاه
  با نگرانی نگاهش به چشمان بسته افسونی بود که انگار قصد به هوش آمدن نداشت… اجزای صورتش را تک به تک گذراند و در آخر موهای پخش شده اش…
رمان شیطان یاغی

رمان شیطان یاغی پارت 138

۲ دیدگاه
  افسون رنگش پرید و حرف زدن از یادش رفت. یاد دیشب و جیغ هایش افتاد. صدای التماس هایش را برای لذت بیشتر توی گوشش بود… -یادته دیشب چطور جیغ…
رمان شیطان یاغی

رمان شیطان یاغی پارت 137

۱ دیدگاه
  پاشا خونسرد جواب داد. -نمیرم بابک…! بابک جا خورد. -یعنی چی پاشا…؟ نمی تونی از همچین چیزی بگذری…؟! اصلا برایش مهم نبود… -جون افسون برام مهمتره… هرچی کمتر تو…
رمان شیطان یاغی

رمان شیطان یاغی پارت 136

۱ دیدگاه
  پاشا عکس العملی نشان نداد… بابک چشم باریک کرد… – نگو که خودت واردشون کردی…؟! پاشا سیگار دیگری آتش زد و کنج لبش گذاشت… این روزها زیاد سیگار می…
رمان شیطان یاغی

رمان شیطان یاغی پارت 135

۳ دیدگاه
  پاشا مات شد… افسون و چشمان پر از آبش دلش را آتش زد… از لحن و بوی حرفش حس مالکیت می بارید… -افسون…؟! دخترک اشکش را پاک کرد و…
رمان شیطان یاغی

رمان شیطان یاغی پارت 134

۲ دیدگاه
  تمام فکر و ذکرش ان دختری بود که اگر دیر جنبیده بود به طور حتم زیر مشت و لگدهای پاشا جان می داد…؟! این دختر کی بود که چنین…
رمان شیطان یاغی

رمان شیطان یاغی پارت 133

۱ دیدگاه
  وجود پاشا را خشم فرا گرفت… -اینجا چه غلطی می کنه…؟! بابک هم هول کرده بود… -نمی دونم با خودت کار داره…! پاشا دست مشت کرد و زیر لب…