رمان شیطان یاغی پارت 1477 ماه پیش۲ دیدگاه یک چیزی این وسط درست نبود و ان احساساتی بود که درگیرش شده بود و نمی خواست ان را قبول کند که افسون با دیگر زنان اطرافش فرق دارد…!…
رمان شیطان یاغی پارت 1467 ماه پیش۲ دیدگاه افسون می فهمید. هیج کس به اندازه او این مسئله را درک نمی کرد اما روح انسان هم چیزی نبود که بتواند درون یک قفس طاقت بیاورد. -می… می…
رمان شیطان یاغی پارت 1457 ماه پیش۲ دیدگاه راوی نگاه پر از حرص و کینه پاشا روی مرد بود و برداشته نمی شد. بابک هم خشمگین بود اما نه مثل پاشای زخم خورده…! -حرف بزن مرتیکه…؟! مردک…
رمان شیطان یاغی پارت 1448 ماه پیشبدون دیدگاه افسون با حرص خندید. -من خودم مراقب بدنم هستم جناب شوهر…! مرد نگاه شرورانه ای بهش انداخت. -مراقب هستی اما خب نه به اندازه ای که من می دونم……
رمان شیطان یاغی پارت 1438 ماه پیش۳ دیدگاه با دیدن نگاه خیره و داغ پاشا پشیمان شد و قدمی به عقب برداشت. اب دهان فرو داد… -سس… سلام…او… اومدی… م.. من… الان… ل… لباسم… عوض… می کنم……
رمان شیطان یاغی پارت 1428 ماه پیش۲ دیدگاه بهار ابرو بالا انداخت… -بابک بیشرف خفتم کرده که سکس می خواد پا ندادم دستش و یه راست مجرد تو شورتم…. تارا هم سری به تاسف تکان داد: کامران…
رمان شیطان یاغی پارت 1418 ماه پیش۲ دیدگاه اردشیر سرخ شده از این کنایه سنگین دسته مبل را محکم فشرد تا بتواند خونسرد باشد. پاشا همیشه استثنا بود…!!! -می تونستی زنت رو هم بیاری…؟! پاشا پا روی…
رمان شیطان یاغی پارت 1408 ماه پیش۳ دیدگاه پوک محکمی به سیگارش زد… -حواسم بهش هست…! بابک سکوت کرد. پاشا مطمئن بود و کسی نمی توانست منصرفش کند. ریختن خونی دیگر، جنگ بزرگی را به راه می…
رمان شیطان یاغی پارت 1398 ماه پیش۱ دیدگاه با نگرانی نگاهش به چشمان بسته افسونی بود که انگار قصد به هوش آمدن نداشت… اجزای صورتش را تک به تک گذراند و در آخر موهای پخش شده اش…
رمان شیطان یاغی پارت 1388 ماه پیش۲ دیدگاه افسون رنگش پرید و حرف زدن از یادش رفت. یاد دیشب و جیغ هایش افتاد. صدای التماس هایش را برای لذت بیشتر توی گوشش بود… -یادته دیشب چطور جیغ…
رمان شیطان یاغی پارت 1378 ماه پیش۱ دیدگاه پاشا خونسرد جواب داد. -نمیرم بابک…! بابک جا خورد. -یعنی چی پاشا…؟ نمی تونی از همچین چیزی بگذری…؟! اصلا برایش مهم نبود… -جون افسون برام مهمتره… هرچی کمتر تو…
رمان شیطان یاغی پارت 1368 ماه پیش۱ دیدگاه پاشا عکس العملی نشان نداد… بابک چشم باریک کرد… – نگو که خودت واردشون کردی…؟! پاشا سیگار دیگری آتش زد و کنج لبش گذاشت… این روزها زیاد سیگار می…
رمان شیطان یاغی پارت 1358 ماه پیش۳ دیدگاه پاشا مات شد… افسون و چشمان پر از آبش دلش را آتش زد… از لحن و بوی حرفش حس مالکیت می بارید… -افسون…؟! دخترک اشکش را پاک کرد و…
رمان شیطان یاغی پارت 1349 ماه پیش۲ دیدگاه تمام فکر و ذکرش ان دختری بود که اگر دیر جنبیده بود به طور حتم زیر مشت و لگدهای پاشا جان می داد…؟! این دختر کی بود که چنین…
رمان شیطان یاغی پارت 1339 ماه پیش۱ دیدگاه وجود پاشا را خشم فرا گرفت… -اینجا چه غلطی می کنه…؟! بابک هم هول کرده بود… -نمی دونم با خودت کار داره…! پاشا دست مشت کرد و زیر لب…