رمان شیطان یاغی پارت ۷۲1 سال پیش۱ دیدگاه گوشه لبش کج شد و نگاهش جور عجیبی بهم خیره بود. -اما اون جوری که تو هر بار با ترس به خونریزی می افتادی، فکر کردم شاید…
رمان شیطان یاغی پارت ۷۱1 سال پیش۳ دیدگاه پاشا درب سمت راننده را باز کرد و رو به بابک گفت: فعلا سر اون دیوث رو زیر آب کن تا بعد دفتر اون دوتا جلبک رو…
رمان شیطان یاغی پارت ۷۰1 سال پیش۱ دیدگاه افسون اخم کرد. هیچ از این بوسه تای کوتاهی که دلش را به تب و تب می انداخت را دوست نداشت… -این ازدواج واقعی نیست و رابطه…
رمان شیطان یاغی پارت ۶۹1 سال پیش۱ دیدگاه چشمان دخترک درشت شد. این مرد چرا حیا نداشت…؟! گونه هایش از خجالت رنگ گرفت و دل پاشا برایش رفت… چشم پابین انداخت… -خب… خب……
رمان شیطان یاغی پارت ۶۸1 سال پیش۱ دیدگاه -افسون همینجا میمونه خانوم احتشام نمیتونم اجازه بدم بازم همچین اتفاقی بیفته…! عمه ملی ناراحت و با دلی خون نفسش را سخت بیرون داد.…
رمان شیطان یاغی پارت ۶۷1 سال پیش۱ دیدگاه بابک هراسان وارد شد و با دیدن صحنه مقابلش اخم هایش درهم شد. اما با دیدن چشمان بسته افسون و بی حرکتی و خونی که از…
رمان شیطان یاغی پارت ۶۶1 سال پیشبدون دیدگاهراوی درد توی سرش پیچید و همزمان جیغش هوا رفت که سعید دست روی دهانش گذاشت… – خفه شو دختره هرزه… خفه شو…! افسون تقلا کرد تا از دست سعید…
رمان شیطان یاغی پارت ۶۵1 سال پیش۱ دیدگاه نزدیک شدن سرش را احساس کردم نفس هایی که توی موهایم پیچید و داغی اش گوشم را قلقلک داد… صدای بم و خشدارش بغل…
رمان شیطان یاغی پارت ۶۴1 سال پیش۱ دیدگاه افسون باورم نمی شد. هرچه بیشتر فکر می کردم بیشتر نمی فهمیدم…! من ازدواج کرده بودم ان هم با مردی که نه می شناختمش نه می…
رمان شیطان یاغی پارت ۶۳1 سال پیش۱ دیدگاه دخترک حرفی نزد و فقط سعی کرد حتی جلوی ریزش اشک هایش را بگیرد… دوست نداشت بهانه ای دست مرد بدهد… لمش انگشتان داغ مرد…
رمان شیطان یاغی پارت ۶۲1 سال پیش۱ دیدگاه داشت به زور تحمل میکرد مخصوصا که دخترک هم انگار روزه سکوت گرفته بود و حرفی نمی زد. این عقد هرچند به اجبار بود اما تمام این…
رمان شیطان یاغی پارت ۶۱1 سال پیش۱ دیدگاه خودش هم از حالی که به ان دچار شده بود، سر در نمی آورد اما با تمام وجود خواهان افسونی بود که با حرف زدنش ان…
رمان شیطان یاغی پارت ۶۰1 سال پیش۱ دیدگاه این حرف را دیگر از کجایش اورده بود. اصلا مگر می شد این دلبر در کنارش باشد ان هم به عنوان زنش ان وقت وانمود به…
رمان شیطان یاغی پارت ۵۹1 سال پیش۱ دیدگاه ابروهای پاشا بالا رفت. او که بد حرف نزده بود… کنجکاو پرسید: فکر نمی کنم حرف بدی زده باشم…! افسون با حرص گفت: دیگه…
رمان شیطان یاغی پارت ۵۸1 سال پیشبدون دیدگاه بابک قدمی سمتش برداشت که پاشا صورتش را کج کرد و با نگاه یخ و ترسناکی گفت: جلو نیا… دهان بابک مانند ماهی باز و…