غیاث: پاسخی برای سوالش نداشتم. میدانستم که میداند، غیاث موقع بیرون رفتن از اتاق بغض داشت. شانههایش افتاده بود، خسته بود، تنها بود! منتها دلیل پرسیدن فهیمه را نمیدانستم.…
پلکهای خیسم از هم جدا میشود و مردکهایم چهرهی مردی پر از نفزت را شکار میکند. چانهام میلرزد و قبل از اینکه لبهایش روی لبهایم بنشیند سر کج میکنم!…