رمان پینار پارت ۸۲

۳ دیدگاه
                یکی از دوستان قدیمی کامران جشن تولد گرفته بود و به همین دلیل اردلان و یگانه را نیز دعوت نموده بود.  …

رمان پینارپارت ۸۰

۱ دیدگاه
                وارد آشپزخانه که شد یگانه را در حال روشن کردن گاز دید.   کنارش به کابینت تکیه زد و دست به سینه…

رمان پینارپارت ۷۹

۱ دیدگاه
              پایین پله‌ها که رسید اردلان را با موهای خیس دورش ریخته و یک رکابی جذب و شلوارک ورزشی مشکی دید که دقیقا روی…

رمان پینارپارت ۷۸

۲ دیدگاه
                اردلان دست راستش را بالا گرفت و سمت بالا را نشان داد.   – دارم مراسم عذرخواهی و این داستانا رو آغاز…

رمان پینار پارت ۷۷

۱ دیدگاه
              یگانه دلسوزی نمی‌خواست… جبران هم نمی‌خواست… نمی‌خواست به خاطر اتفاقی که در گذشته افتاده، این بار زندگی‌اش را دستخوش یک اجبار دیگر کند.…

رمان پینار پارت ۷۶

بدون دیدگاه
      چند روزی را مثل قبل به موش و گربه بازی و ندیدن هم گذراندند. تا اینکه اردلان تصمیم گرفت با یگانه تماس بگیرد.   در بیمارستان، در…

رمان پینارپارت ۷۵

۲ دیدگاه
              اردلان اشک‌هایش را پاک کرد و جلوی پای پدر زانو زد.   – بخواین همین جور به گریه کردن ادامه بدین منم می‌شینم…

رمان پینارپارت ۷۴

۳ دیدگاه
          اردلان دست در موهایش کشید. چند ثانیه زمان لازم داشت تا همین اطلاعات اندک را هضم و در ذهنش طبقه بندی کند.   ولی هر…

رمان پینارپارت ۷۳

۶ دیدگاه
            اردلان با خشم غرید:   – خب پرستار می‌خواین لب تر کنین چهل تاش قطار می‌شن که، پرستار شخصیتون حتما باید اسم گنجی‌ها روش…

رمان پینار پارت ۷۲

۲ دیدگاه
                اردلان وارد شد و یگانه هم برخاست و شروع کرد به پایین آمد از پله‌ها ولی اردلان اصلا حواسش نبود.   به…

رمان پینار پارت 71

۶ دیدگاه
          یگانه به محض رفتن اردلان آهسته و پاورچین پله‌ها را پایین رفت. دلش طاقت نمی‌آورد حاج سعید را در این حال رها کند.   حق…

رمان پینار پارت ۷۰

۶ دیدگاه
              کارد می‌زدی خون حاج سعید درنمی‌آمد. همیشه می‌دانست که شوهرخواهرش چشم دیدنش را ندارد ولی فکرش را هم نمی‌کرد اینطور دشمن شادش کند!…

رمان پینار پارت ۶۹

۲ دیدگاه
                یگانه به طرف اتومبیلش دوید و خود را در آن انداخت. حس می‌کرد هوا کم است… داشت خفه می‌شد… شیشه را پایین…

رمان پینار پارت ۶۷

۲ دیدگاه
        یگانه نمی‌دانست باید چه بگوید! حرف زدن از حامی پیش اردلان روز روشنش باعث عصبانیت او می‌شد، چه رسد به حالا که شب تار بود!  …

رمان پینارپارت ۶۸

۱ دیدگاه
        اردلان دستانش را از دو طرف سر او برداشت و قدمی عقب رفت. ولی یگانه همچنان با ترس به در چسبیده بود و جرأت تکان خوردن…