رمان پینار پارت ۱۱

۲ دیدگاه
          اردلان همان جا ایستاد… بی‌حرف… در سکوت اعصاب خرد کنِ اتاق، نگاهش را متمرکز بر یگانه کرد. از حرکات و رفتارش مشخص بود دارد چیزی…

رمان پینار پارت ۱۰

بدون دیدگاه
        مگر می‌شود؟! هیچ عکسی… دقت بیشتری به خرج داد بلکه بتواند اثری از کامران در این اتاق بیابد! لباسی، کفشی، دمپایی حتی! ولی هیچ اثری از…

رمان پینار پارت ۹

بدون دیدگاه
                رنگ پریده، گونه‌های سرخ! لبش را به دندان می‌گزید و ریشه‌های شالش را دور انگشت می‌پیچاند. ناگهان هم برخاست.   – ببخشید…

رمان پینار پارت ۸

۱ دیدگاه
      شماره را از یگانه گرفت و به اتاق خودش رفت. سیم‌کارت قدیمی‌اش را دوباره در گوشی‌اش گذاشت و با افسر پرونده تماس گرفت. سرگرد محمدی هر چه…

رمان پینارپارت ۷

۲ دیدگاه
        قطعا حاج سعید جلوی فاطمه نمی‌توانست بگوید که یگانه می‌ترسیده از عکس‌العمل اردلان… اینکه می‌ترسید اردلان بفهمد و خوشحال شود… بفهمد و به جای خدابیامرزی، لعن…

رمان پینارپارت ۵

۲ دیدگاه
              پاسخ به پرسش از توان یگانه خارج بود… قطعا زندگی اردلان بعد از شنیدن جواب سؤالش، به دو نیم تقسیم می‌شد! قبل از…

رمان پینارپارت ۴

۱ دیدگاه
                    قوّت قلبی نداشت… دفاعی نداشت… بهانه‌ای نداشت… هیچ دست آویزی نداشت که بتواند در برابر زهر حرف‌های اردلان، قد راست…

رمان پینارپارت ۳

۳ دیدگاه
                تلفن زدن‌های شبانه… همه‌ی آن شب و روزهایی که با ذوق داشتن او، گذرانده بود… و گریه‌ها… روزی که چمدانش را بست…

رمان پینارپارت ۲

                  رنگ از رخ یگانه پرید و فاطمه خانم گفت:   – نمی‌دونم عمه، خیر نبینه به حق علی…   ابروهای اردلان…