تنگ رو میزارم رو میز و بلند میشم….. _این ماهی ها خیلی بزرگه.. باید کوچیکش رو میگرفتی….اینا زود میمیرن.. سمت آشپزخونه میره و همزمان میگه: دیگه سه تاش که با…
زودتر از اون پیاده میشم و سمت آسانسور میرم… نمیخوام حتی یه بسته کوچیک هم کمکش بردارم….مگه من خواستم بگیره…. بسته های زیادی تو دستشه و سمتم میاد… با حرص…
از بیمارستان میزنیم بیرون….با مسکن هایی که بهم زدن درد کمرم بهتر میشه…. موبایل میلاد دائم زنگ میخوره و من میدونم این چند روز درست و حسابی شرکت نرفته و…
میشینه رو تخت و انگاری با خودش حرف میزنه:اگه بفهمن میکشنم… اونا بهم اعتماد دارن.. خدا لعنتت کنه آرمین….از اولم دوسم نداشتی… جلو پاش میشنم… _ فرنوش تو رو خدا…
ولم میکنه که تکیه به مبل پشت سرم میشینم… تموم فکم درد میکنه…دلم میخواد با همین دستام خفه ش کنم… حس انزجار ازش همه ی وجودمو گرفته..سرمو بالا میگیرمو بهش…