مسیح: همینطور خیره به صفحه ی لپ تاپ منتظر پیامی از خزان بودم از دیروز که عمارت رو ترک کرده بود تا الان حتی یک خبر خشک و خالی  هم…

خشیار: «آقا دخترِ داره میره تو خونه،چیکار کنیم بگیریمش؟ خشایار«هیچ کاری نکنید تا من بیام «چشم آقا گوشی رو قطع کردم خوب خزان با پاهای خودت به قتلگاهت اومدی،منتظرم باش…

بهش حق میدادم به منم اگر یکدفعه ای این حجم از خبر رو میدادن گیج میشدم مسیح«این باند کارشون قاچاق هرچیزی هست از انسان گرفته تا بقیه ی خرده ریزه…

به درختی تکیه داده بودم وبه عاقبت کاری که قرار بود انجام بدیم فکر میکردم حدوداً ده روز  از بودنم اینجا گذشته مسیح مرتب و فشرده باهام کار می‌کنه، طوری…

احترام نظامی گذاشتم «سرهنگ ما از طریق این دختر میتونیم خشایار رو دستگیر کنیم ،وقتی بتونیم جایگاه خشایار رو بگیرمُ بشم دست راست حشمت میفهمم با کیا مراوده داره،محموله ها…

همزمان که در اتاق رو بازکرد گفت «صبحونه خوردی «نه باصدای بلندش از جا پریدم «ملیییحه ملیحه با اون هیکلش با دو از پله ها اومد بالا «جانم آقا،چی شده…

«فقط کافیه که تو اون مدارک رو بدست بیاری دیگه کار اون عوضی تمومِ «اگه تا منو دید بکشتم چی؟ «نمیکشه من این آدم رو در عین عصبانیت نگران دیدم…

مسیح: تا صبح توی اتاق راه رفتم و برای بار هزارم نقشه ای که طراحی کرده بودم رو مرور کردم اما مهره ی اصلی داستان همین دختری بود که الان…

خزان: همونجا روی صندلی مثل جغد اینور اونور رو نگاه میکردم که دیدم یک خانمی که پنج تای من بود داره نزدیک من میشه لپ های سرخش  از همینجا هم…

«تو عمارت من با اون سر و وضع چیکار میکردی،البته با این لباست معلومه که عروس فراری اما می‌خوام بدونم چطوری از اینجا سر در آوردی؟ سکوت سکوت این سکوتش…

مسیح: با عصبانیت در ماشین رو کوبوندم و به سمت عمارت راه افتادم بازم نشد لعنتی،وقتی مجید زنگ زد و گفت که یک نفر رو پیدا کرده که تایید می‌کنه…

همینطور حینِ دویدون سرم رو برگردونم  و اون عمارت و درخت‌های سر به فلک کشیده ی اطرافش رو از نظر گذروندم ،حوض بزرگ با فواره های رقصان،  همین که سرم…

گذشتن هر ثانیه برای من مثل گذشتن یک قرن بود تا اینکه مرد مجهول بالاخره سوار ماشین شد و سوییچ رو چرخوندُ ماشین به حرکت دراومد تو اون لحظه من…