پارت 85 رمان نیستی 1 3.7 (3)

۵ دیدگاه
  منتظر بهم خیره مونده بود قلبم بی مهابا یه سینه ام میکوبید دنده رو عوض کردم و با اخرین سرعت شروع به حرکت کردم از گوشه ی چشم حرکاتش…

پارت 84 رمان نیستی 1 3 (7)

۸ دیدگاه
      محمد با عصبانیت ترمز زد که کمی به سمت جلو متمایل شدم   انگشت اشاره اش و به سمت خودش روی سینه اش گزاشت و گفت: من…

پارت 81 رمان نیستی 1 2.6 (9)

۴ دیدگاه
    بلاخره بابا پیداش شد   کنار هم صبحانه خوردیم انگار اخرین صبحانه ای بود که کنار خانوادم میخوردم   لحظه ی خدا حافظی همه جلو در ایستاده بودن…

پارت 78 رمان نیستی 1 4.3 (6)

بدون دیدگاه
  از جا بلند شدم مقابل اینه ایستادم   چقدر پوست کلفت شده بودم دیگه از تنهایی نمیترسیم   شاید عادت کرده بودم به این اتفاقا   با این فکر…

پارت 77 رمان نیستی 1 3.4 (8)

بدون دیدگاه
    با دست قطره های اب و شایدم اشک هام و پاک کردم تهمینه: محمد؟ چرا، چرا باید این کارو بکنه هرمس: خود محمد نه، یکی شبیه محمد تهمینه:…

پارت 76 رمان نیستی 1 3.4 (5)

بدون دیدگاه
  همینطور که سعی بر مهار کردن بغضم داشتم گفتم هیچی تیرداد به سمتم اومد و گفت: با هیچی اینطوری خونی مالی شدی   گیج گفتم: چی؟؟   بابا هم…

پارت 73 رمان نیستی 1 3.7 (6)

بدون دیدگاه
  به چشم های اشکیه تهمینه نگاه کردم   محمد: نگران نباش حالش خوب میشه عفریته میتونه حالشو خوب کنه   تهمینه بدون هیچ حرفی فقط حق حق میکرد  …