با تاسف و البته شوخ طبعانه گفنم: -خیلی مایوس بودی! لبهاش رو هم فشرده شدن و از هم کش اومدن.دستشو پشت گردن خودش کشید و گفت: -درصد هام…

      بلیط توی دستم رو به متصدی دادم و با قدمهای آروم از لا به لای جمعیت گذشتم و رفتم داخل. نمیدونم چیشد که خیلی یهویی تصمیم گرفتم…

      به خاطر بابا سر به زیر انداختم و گفتم:     -ببخشید بابت رفتارم….     مسیر و جهت نگاهش به خودم ختم‌میشد اما چیزی نگفت. با…

    سفارشات پسره رو از یکی از گارسنها گرفتم و بعدهم خلاف میلم به سمت میزی که پسره اونجا نشسته بود و گرم صحبت با بابا بود رفتم. اصلا…

      ویلونش رو گذاشت روی یه صندلی دیگه و دست به سینه خیره به صورتم گفت:     -اوکی.می مونم تا تموم بشه و بری…     بی…

    *سوفیا* دست به چونه داشتم اکیپ دانشجوهای دختر و پسری رو تماشا میکردم که صدای خنده هاشون تو کل کافه پیچیده بود. اونقدر شاد و خوش و سرحال…

  داد و بیدادهای بی دلیل عمه کم کم همه رو کشوند سمت اتاق مائده. استاد شلوغ کاری بودن. استاد پچیده کردن همچی! صحنه ی پس از ورود بقیه که…

    حرفی نزدم اما مائده بدو بدو دوید سمت مادرش و هق هق کنان گفت:     -مااااامان…یاسین میگه نمیخواد با من ازدواج کنه! ماااااامان….منو به مسخره گرفته! میخواد…

    شوکه شده بود.با چشمهای گرد شده از تعجب بهم خیره شد درحالی که کاملا سردرگم به نظر می رسید. اما من مطمئنم اون بعدها از من متشکر میشه.…

    با احتیاط دو طرف لباسش رو بلند کرد و بعد هم روی صندلی نشست.دستهاش رو روی میز گذاشت و انگار که خیلی بد موقع مزاحم وق شریف وگرامیش…

    از اتاقش اومدم بیرون و با عجله به راه افتادم. اسم سوفیا یادش فکرش هی تو سرم رژ ه میرفت. میدونستم.میدونستم دوستم داره فقط نمیدونم چرا من لعمتی…

  خودم رسوندم به اتاق کارش. هر وقت تو عمارت خبری ازش نبود فقط یه جا میشد پیداش کرد اون هم فقط اتاق کار بود. خیلی چیزا بود که باید…

  سرمو به سمتش برگردوندم و خیره به صورت محزونش گفتم:     -مامان…سوفیا دیگه واسه من مرده! تموم شده…نه من دیگه اسمشو میارم نه شما! وسلام…!     بهترین…

  *یاسین*     اون رفته بود و من سعی داشتم ذهنم رو از این رفتن منحرف کنم. باید به درو دیوار گل و گیاه و هرچیزی فکر میکردم جز…

    وسایلم رو برداشتم و قدم زنان اون هم درحالی که حس میکردم یه تیکه از قلبم رو قراره اینجا جا بزارم، تا جلوی در پیش رفتم. این اتاق…