رمان چشم مرواریدی پارت ۵۶ 4.7 (9)

۳ دیدگاه
وقتی بهم رسیدن سرسنگین بودن اما کم کم جفتشون بغض کردن منم تنهاشون گذاشتم خواستم برم پیش دیانا اینا اما قبلش رفتم کافه نزدیک خونه تا یکم ریلکس کنم به…

رمان چشم مرواریدی پارت ۵۳ 4 (13)

۳ دیدگاه
رفتم خونه دیانا داشت تلویزیون میدید دیانا : اومدی ؟ اره تلویزیون میبینی ؟ دیانا : اوهوم . چیکار کردی اکادمیو ؟ پیامتو دیدم براش تعریف کردم که با ذوق…

رمان چشم مرواریدی پارت ۵۱ 4.5 (12)

۳ دیدگاه
بابا : راستی دخترا چیکار میکنین ؟ میاین ‌پیش ما یا توی همون خونه میمونین منو دیانا بهم نگاهی کردیم من بالاخره گفتم : انقدر به اونجا رسیدیم و قشنگش…

رمان چشم مرواریدی پارت ۴۴ 3.8 (13)

۲ دیدگاه
دیانا : اومدم اومدم بریم بعد از ۲ ساعت ترافیک بالاخره رسیدیم. بعد از اینکه وارد اونجا شدیم حسابی سلیقه خاله رو تحسین کردم انقدر بزرگ بود اون مجموعه که…