رمان چشم مرواریدی پارت ۵۶ 4.7 (9)2 سال پیش۳ دیدگاهوقتی بهم رسیدن سرسنگین بودن اما کم کم جفتشون بغض کردن منم تنهاشون گذاشتم خواستم برم پیش دیانا اینا اما قبلش رفتم کافه نزدیک خونه تا یکم ریلکس کنم به…
رمان چشم مرواریدی پارت ۵۵ 4.5 (11)2 سال پیش۲ دیدگاهدرست انگار داشتم توی اینه نگاه میکردم پیرمردی که انگار از روی من کپی گرفته بودن با لبخندی داشت نگاهم میکرد چند بار پلک زدم که با خنده گفت :…
رمان چشم مرواریدی پارت ۵۴ 3.8 (12)2 سال پیش۶ دیدگاهچیزی نگفتم که گفت : کارن نگران نباش میفهمیم کی بود باشه عشقم رسیدیم ، مراقب خودت باش رسیدی پیام بده دایان : چشم تو هم مراقب باش این چند…
رمان چشم مرواریدی پارت ۵۳ 4 (13)2 سال پیش۳ دیدگاهرفتم خونه دیانا داشت تلویزیون میدید دیانا : اومدی ؟ اره تلویزیون میبینی ؟ دیانا : اوهوم . چیکار کردی اکادمیو ؟ پیامتو دیدم براش تعریف کردم که با ذوق…
رمان چشم مرواریدی پارت ۵۲ 4.3 (12)2 سال پیش۶ دیدگاهبالاخره رسیدیم ماشین پارک کردم اونم پیاده شد . بیا داخل دایان : نه عزیزم برو خسته ای عه بیا دیگه من اصلا امروز ندیدمت لپشو بوس کردم و گفتم…
رمان چشم مرواریدی پارت ۵۱ 4.5 (12)2 سال پیش۳ دیدگاهبابا : راستی دخترا چیکار میکنین ؟ میاین پیش ما یا توی همون خونه میمونین منو دیانا بهم نگاهی کردیم من بالاخره گفتم : انقدر به اونجا رسیدیم و قشنگش…
رمان چشم مرواریدی پارت ۵۰ 4.5 (12)2 سال پیش۱۲ دیدگاهاون سه روز مثل برق و باد گذشت . قرار بود عصر بریم فرودگاه تلفنم زنگ خورد دایان بود دایان : سلام عشقم خوبی ؟ سلام عشقم خوبم تو خوبی؟…
رمان چشم مرواریدی پارت ۴۹ 3.6 (10)2 سال پیش۲ دیدگاهخندید و گفت دستم نیست سرمو بلند کردم توی چشمای خمارش نگاه کردم لباشو بوسیدم و گفتم : دایان ۲۴ سالت شد با صدای گرفته گفت : اوهوم پس ۲۴…
رمان چشم مرواریدی پارت ۴۸ 4.3 (10)2 سال پیش۵ دیدگاهدیانا از پشت در گفت : کارن شامو اوردن کارن : میام الان بعد از رفتن دیانا گفت : ابرومون رفت دیانا که غریبه نیست یدفعه زد زیر خنده با…
رمان چشم مرواریدی پارت ۴۷ 3.9 (19)2 سال پیش۴ دیدگاهسرخی لباسم با سفیدی پوستم هارمونی محشری درست کرده بود از نظر خودم خیلی خوشگل شده بودم حتی از پریشب هم خوشگل تر بودم وقتی اماده شدم و رفتم پایین…
رمان چشم مرواریدی پارت ۴۶ 4.1 (11)2 سال پیش۴ دیدگاهداشتیم حرف میزدیم که صدای در اومد خاله : حتما راشله . کارن خاله حرص نخوریا میدونی که دایان حسی بهش نداره و فقط به خاطر احترامی که داره چیزی…
رمان چشم مرواریدی پارت45 3.9 (9)2 سال پیش۲ دیدگاهیه دفعه صدای خنده های دایان اومد و گفت : میبینم که عشقمو تنها گیر اوردین دارین اذیتش میکنین . سریع به سمت دایان برگشتم . خاله : به به…
رمان چشم مرواریدی پارت ۴۴ 3.8 (13)2 سال پیش۲ دیدگاهدیانا : اومدم اومدم بریم بعد از ۲ ساعت ترافیک بالاخره رسیدیم. بعد از اینکه وارد اونجا شدیم حسابی سلیقه خاله رو تحسین کردم انقدر بزرگ بود اون مجموعه که…
رمان چشم مرواریدی پارت ۴۳ 4.3 (8)2 سال پیش۲ دیدگاه( از زبان کارن 👱🏼♀️ ) مشغول تماشای گل های خاله بودم که خاله دستشو روی شونم گذاشت و گفت : چرا انقدر توهمی ؟ من ؟! نه خاله جون…
رمان چشم مرواریدی پارت ۴۲ 3.9 (10)2 سال پیش۲ دیدگاهبرای اینکه بیشتر ناراحت نشن گفتم : باشه بلند شدیم کارامونو کنیم که دیانا اومد اتاقمو و گفت : ناراحتی کارن ؟ نه چرا؟! دیانا: به من دروغ نگو میدونی…