رمان چشم مرواریدی پارت ۴۱ 4.4 (14)2 سال پیش۲ دیدگاهدیوید تکون خورد و دستش روی کنترل خورد و صدای کنترل خیلی زیاد شد . دقیقا جایی که نباید این اتفاق میوفتاد سریع از بغل دایان بیرون رفتم تا صدارو…
رمان چشم مرواریدی پارت ۴۰ 4.4 (11)2 سال پیش۴ دیدگاهدایان با کلافگی نفسشو بیرون داد و دستشو توی موهاش فرو برد که دیوید فهمید الان دعوا میشه سریع سفارش گفت و جمعش کرد پسره با اکراه رفت . دایان…
رمان چشم مرواریدی پارت ۳۹ 3.7 (15)2 سال پیش۲ دیدگاهخداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم تا بریم گیتار برداریم و بریم پیش عمو که گوشیم زنگ خورد جان : سلام کارن خانوم خوبین؟ ببخشید مزاحمتون شدم سلام جان ممنون…
رمان چشم مرواریدی پارت ۳۸ 4 (13)2 سال پیش۴ دیدگاهدایان : الان یه کاری میکنم یادت بره با کنجکاوی نگاهش کردم که لباشو روی لبام گذاشت خیالم از اینکه تاریک بود راحت شد وگرنه از خجالت اب میشدم وقتی…
رمان چشم مرواریدی پارت ۳۷ 3.8 (12)2 سال پیش۸ دیدگاهاینو گفتم و سریع فرار کردم دیانا هم اومد پایین و اروم گفت : به نظرت چرا موندن؟ نمیدونم به همون چیزی که فکر میکنم فکر میکنی؟ دیانا : اره…
رمان چشم مرواریدی پارت ۳۶ 4.2 (11)2 سال پیش۶ دیدگاهعمو رضا گفت : راستش ما تصمیم گرفتیم بیایم اونجا پیش شما زندگی کنیم . هممون هنگ کردیم با تعجب به بابا نگاه کردم که گفت : اینکه از شما…
رمان چشم مرواریدی پارت ۳۵ 4.2 (13)2 سال پیش۷ دیدگاهبا نفس نفس ازم جدا شد و خمار نگاهم کرد : باور کردی واقعیم؟ نگاهم به لبای خیسش افتاد با بوسیدن لباش جوابشو دادم دستشو پشت کمرم گذاشت و نشوندم…
رمان چشم مرواریدی پارت ۳۴ 3.6 (16)2 سال پیشبدون دیدگاهاینو گفت و لبامو عمیق بوسید جوری که حجم دهنده لب پاک شد. عاشق این صدای گرفتش بودم لبخندی زدمو و دستمو توی موهاش فرو بردم که یکی از ارزو…
رمان چشم مرواریدی پارت ۳۳ 4.9 (8)2 سال پیش۴ دیدگاهکم کم وارد امتحانات میان ترم شدیم . منو و دیانا سخت مشغول درس خوندن بودیم و حتی خیلی سخت وقت واسه باشگاه یا خرید و رسیدگی به خودمون پیدا…
رمان چشم مرواریدی پارت ۳۲ 4.3 (14)2 سال پیش۱ دیدگاهکلاس بعدی که تموم شد دایان منتظرمون بود سوار شدیم و رفتیم خونه توی ماشین حرفی نزد منم جلوی دیانا چیزی نگفتم وقتی رسیدیم به خاله سلام دادیم و رفتیم…
رمان چشم مرواریدی پارت ۳۱ 4.8 (14)2 سال پیش۱ دیدگاهرسیدیم خونه عمو دیانا و دیوید هم اومده بودن دیانا رو بغل کردمو در گوشش گفتم مبارکت باشه عشقم اونم در گوشم گفت : مرسی عشقم خیلی یهویی شد با…
رمان چشم مرواریدی پارت ۳۰ 4.5 (16)2 سال پیش۷ دیدگاهدایان با خنده گفت : تو که هنوز لبویی وای دایان دارم اب میشم از خجالت خندید و گفت : خیلی قشنگ خجالت میکشیا دولا شد کمربندمو ببنده که لپمو…
رمان چشم مرواریدی پارت ۲۹ 4.3 (14)2 سال پیش۱ دیدگاهنگاهی به دیانا کردم و به سردی جواب دادم : نمیدونم ! جو خیلی متشنج بود. دیوید و دیانا یکم دیگه پچ پچ کردن و بعد دیانا اومد در گوشم…
رمان چشم مرواریدی پارت ۲۸ 4.1 (11)2 سال پیش۳ دیدگاهیهو بلندم کرد و بردم ته حیاط پشت درخت تا معلوم نباشیم. از خجالت سرخ شده بودم. دایان: توله وقتی لبو میشی خواستنی تر میشی نکن با من همچین. هیچی…
رمان چشم مرواریدی پارت ۲۷ 4.3 (10)2 سال پیش۷ دیدگاهتازه با یاد اوری لباس خوابم گونه هام از خجالت سرخ شد اومدم برم توی خونه که دستمو گرفت و گفت : بازم بخون. باشه بزار لباسمو عوض کنم دایان…