رمان چشم مرواریدی پارت ۳۹ 3.7 (15)

۲ دیدگاه
خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم تا بریم گیتار برداریم و بریم پیش عمو که گوشیم زنگ خورد جان : سلام کارن خانوم خوبین؟ ببخشید مزاحمتون شدم سلام جان ممنون…

رمان چشم مرواریدی پارت ۳۸ 4 (13)

۴ دیدگاه
دایان : الان یه کاری میکنم یادت بره با کنجکاوی نگاهش کردم که لباشو روی لبام گذاشت خیالم از اینکه تاریک بود راحت شد وگرنه از خجالت اب میشدم وقتی…

رمان چشم مرواریدی پارت ۳۲ 4.3 (14)

۱ دیدگاه
کلاس بعدی که تموم شد دایان منتظرمون بود سوار شدیم و رفتیم خونه توی ماشین حرفی نزد منم جلوی دیانا چیزی نگفتم وقتی رسیدیم به خاله سلام دادیم و رفتیم…