رمان چشم مرواریدی پارت ۲۶ 4.7 (7)2 سال پیش۲ دیدگاه( از زبان کارن 👩🏼 ) خاله به خاطر ما اتاق مهمان اماده کرده بود وسایلمون چیدیم و لباس عوض کردیم. بلیز استین نصفه سفیدی که طرح لیمو داشت با…
رمان چشم مرواریدی پارت ۲۵ 4.8 (5)2 سال پیشبدون دیدگاهیقشو گرفت و چسبوندش به دیوار جان هیچ عکس العملی نشون نداد اومد بهش مشت بزنه که با اینکه انرژی نداشتم حتی دستمو تکون بدم به طرفشون دویدم دستشو گرفتم…
رمان چشم مرواریدی پارت ۲۴ 4.2 (6)2 سال پیش۲ دیدگاهاز ته دلم جیغ کشیدم و دایان محکم تکون دادم با بغض تکونش دادم و گفتم : دایان حالت خوبه تو رو خدا حرف بزن دایان : نترس من حالم…
رمان چشم مرواریدی پارت ۲۳ 4 (9)2 سال پیش۳ دیدگاه( از زبان کارن 👩🏼 ) از بس تقلا کرده بودم جونی نداشتم و بی حال روی صندلی افتاده بودم که با صدای در استرس تموم وجودمو گرفت رافائل :…
رمان چشم مرواریدی پارت ۲۲ 5 (3)2 سال پیش۲ دیدگاه( از زبان کارن 👩🏼 ) کم کم داشتم شک میکردم فکر میکردم خونه بهتری داشته باشن چقدر عجیب بود کوچه و محلشون رافائل : میای کمک ؟ سرم گیج…
رمان چشم مرواریدی پارت ۲۱ 4.5 (4)2 سال پیش۲ دیدگاهصبح با صدای الارم بیدار شدیم بعد از خوردن صبحونه مختصر رفتیم که اماده بشیم بلیز استین نصفه سفید طرح قلب ابی با دامن لی تقریبا بلندی پوشیدم و موهامو…
رمان چشم مرواریدی پارت ۲۰ 3.4 (7)2 سال پیشبدون دیدگاهصبح زود بیدارشدیم. صبحانه خوردیم و مشغول شدیم من رفتم خرید و دیانا شروع به تمیز کاری کرد. سوپر مارکتی بزرگی نزدیکمون بود بنابرین پیاده رفتم . برگشتنه به زور…
رمان چشم مرواریدی پارت ۱۹ 3.8 (6)2 سال پیشبدون دیدگاهعمو چارلی : عه ببین کی اینجاست پسرم چطوری ؟ عمو از روی صندلی بلند شد . برگشتم نگاه کردم که با کمال تعجب دایان دیدم . عمو چارلی بغلش…
رمان چشم مرواریدی پارت ۱۸ 4.6 (5)2 سال پیش۱ دیدگاه(از زبان کارن 👩🏼) ارایش ساده ای کردم و بلیز سفید و دامن لیمو پوشیدم گیتارمو برداشتم و با تاکسی رفتم جان بیچاره جایی کار داشت منم مزاحمش نشدم .…
رمان چشم مرواریدی پارت ۱۷ 5 (3)2 سال پیش۳ دیدگاهدایان حق به جانب گفت : ورزشکار شدی ! پوزخندی زدم و گفتم : دیگه دکتر تجویز کرد . توی فکر فرو رفت و چهرش گرفته شد دایان : گرمت…
رمان چشم مرواریدی پارت ۱۶ 5 (4)2 سال پیش۲ دیدگاهاومدم برم پایین که یهو دستی دور کمرم حلقه شد جا خوردم از بوی عطر دایان فهمیدم اونه اومدم چیزی بگم که گفت : هیییس چند ثانیه هیچی نگو بزار…
رمان چشم مرواریدی پارت ۱۵ 4.7 (6)2 سال پیش۵ دیدگاهسرمو بلند کردم که دایانو دیدم دست کش دستش کرد و شروع کرد به اب گرفتن ظرف هایی که کفی کرده بودم خودم میشورم برو شما دایان : نه اصلا…
رمان چشم مرواریدی پارت ۱۴ 4.5 (8)2 سال پیش۲ دیدگاهخاله با خنده و به شوخی گفت : خب بگین ببینم چرا انقدر دیر اومدین برم خط کش بیارم بزنمتون؟ دیانا گلوشو صاف کرد و گفت : جونم براتون بگه…
رمان چشم مرواریدی پارت ۱۳ 3.7 (9)2 سال پیش۵ دیدگاه منو دیانا با تعجب به هم نگاه کردیم و هم زمان گفتیم : چه شرطی؟ پیرمرد : ما با هم قرار گذاشتیم این ساز رو به کسی بدیم که…
رمان چشم مرواریدی پارت ۱۲ 4.7 (6)2 سال پیش۱۸ دیدگاه( از زبان دایان 👱🏻♂️ ) با حرص به رفتن ماشین خیره شده بودم مامان اهی کشید و گفت : چرا عین بچه ها شدی اخه اگه قرار بود چیزی…