رمان چشم مرواریدی پارت ۱۱ 4.8 (9)

۶ دیدگاه
نه خاله جون مزاحمتون نمیشیم. خاله : این چه حرفیه این حرفو دیگه نزنیا شما اصلا باید خونه مامیموندین خیلی از دست اقا منوچهر ناراحتم که براتون خونه جداگرفت مگه…

رمان چشم مرواریدی پارت ۱۰ 4 (8)

۲ دیدگاه
با دستام صورتمو پوشانده بودم که حضور کسیو کنارم حس کردم برگشتم که دیدم عمو احمده که نشسته روی نیمکت کنارم لبخندی زد و گفت : واقعا موندم که شما دو تا…

رمان چشم مرواریدی پارت ۸ 4.5 (10)

۶ دیدگاه
انگار که زبونش بند اومده باشه فقط نگاهم میکرد شاید خیلی دل تنگم بوده چون نمیتونست چشماشو ازم بگیره سر تا پامو برانداز میکرد تا باورش بشه خودمم ازخجالت داشتم…

رمان چشم مرواریدی پارت ۶ 5 (4)

۵ دیدگاه
وقتی رسیدیم با دیدن کالجمون واقعا سلیقه عمو رو تحسین کردم خیلی بزرگ و قشنگ و تمیز بود دیانا دستمو گرفت  و وارد دانشگاه شدیم گفتم به عمو زنگ نزدم که مزاحمش نشم خودمون پیداشون…

رمان چشم مرواریدی پارت ۵ 5 (5)

۴ دیدگاه
دیانا برعکس من موهای کوتاهی داشت و رنگش قهوه ای تیره بود که اُتو کرده بود و باز گذاشته بود و گیر مرواریدی قشنگی زده بود و صورتش هم متناسب…

رمان چشم مرواریدی پارت ۳ 4.1 (8)

۳ دیدگاه
صبح با صدای آلارم بیدار شدم  دیانا بیا بیخیال بشیم بخوابیم در حالی که خمیازه میکشید و آلارم و قطع میکرد گفت: نخیر پاشو ، پاشو امروز خیلی کار داریم…

رمان چشم مرواریدی پارت ۲ 3.3 (10)

۴ دیدگاه
شقیقه هامو فشار دادم نمیدونم دیانا دیانا : درست میشه عزیزم فعلا تا پس فردا برای اینکه ارومم کنه دستشو انداخت دور گردنمو گفت : تو به این خوشگلی نگران…