خزانم باش پارت دوازدهم

بدون دیدگاه
بهش حق میدادم به منم اگر یکدفعه ای این حجم از خبر رو میدادن گیج میشدم مسیح«این باند کارشون قاچاق هرچیزی هست از انسان گرفته تا بقیه ی خرده ریزه…

خزانم باش پارت یازدهم

بدون دیدگاه
به درختی تکیه داده بودم وبه عاقبت کاری که قرار بود انجام بدیم فکر میکردم حدوداً ده روز  از بودنم اینجا گذشته مسیح مرتب و فشرده باهام کار می‌کنه، طوری…

خزانم باش پارت دهم

بدون دیدگاه
احترام نظامی گذاشتم «سرهنگ ما از طریق این دختر میتونیم خشایار رو دستگیر کنیم ،وقتی بتونیم جایگاه خشایار رو بگیرمُ بشم دست راست حشمت میفهمم با کیا مراوده داره،محموله ها…

خزانم باش پارت نهم

بدون دیدگاه
همزمان که در اتاق رو بازکرد گفت «صبحونه خوردی «نه باصدای بلندش از جا پریدم «ملیییحه ملیحه با اون هیکلش با دو از پله ها اومد بالا «جانم آقا،چی شده…

خزانم باش پارت هشتم

بدون دیدگاه
«فقط کافیه که تو اون مدارک رو بدست بیاری دیگه کار اون عوضی تمومِ «اگه تا منو دید بکشتم چی؟ «نمیکشه من این آدم رو در عین عصبانیت نگران دیدم…

خزانم باش پارت هفتم

بدون دیدگاه
مسیح: تا صبح توی اتاق راه رفتم و برای بار هزارم نقشه ای که طراحی کرده بودم رو مرور کردم اما مهره ی اصلی داستان همین دختری بود که الان…

خزانم باش پارت ششم

بدون دیدگاه
خزان: همونجا روی صندلی مثل جغد اینور اونور رو نگاه میکردم که دیدم یک خانمی که پنج تای من بود داره نزدیک من میشه لپ های سرخش  از همینجا هم…

خزانم باش پارت پنجم

بدون دیدگاه
«تو عمارت من با اون سر و وضع چیکار میکردی،البته با این لباست معلومه که عروس فراری اما می‌خوام بدونم چطوری از اینجا سر در آوردی؟ سکوت سکوت این سکوتش…

خزانم باش پارت چهارم

بدون دیدگاه
مسیح: با عصبانیت در ماشین رو کوبوندم و به سمت عمارت راه افتادم بازم نشد لعنتی،وقتی مجید زنگ زد و گفت که یک نفر رو پیدا کرده که تایید می‌کنه…

خزانم باش پارت سوم

بدون دیدگاه
همینطور حینِ دویدون سرم رو برگردونم  و اون عمارت و درخت‌های سر به فلک کشیده ی اطرافش رو از نظر گذروندم ،حوض بزرگ با فواره های رقصان،  همین که سرم…

خزانم باش پارت دوم

بدون دیدگاه
گذشتن هر ثانیه برای من مثل گذشتن یک قرن بود تا اینکه مرد مجهول بالاخره سوار ماشین شد و سوییچ رو چرخوندُ ماشین به حرکت دراومد تو اون لحظه من…

خزانم باش پارت یک

۲ دیدگاه
🍁نام رمان🍁🍁خزانم باش🍁 پارت اول: 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 خاصیت عشقی که برون از دو جهان است 🍁 آن است که هر چیز که گویند نه آن است 🍁 مسابقه است مسابقه است…

حوالی چشمانت❤️👀 پارت7

۹ دیدگاه
با سحر رفتیم بالا خیلی وقت بود اینجا نیومده بودم با دلتنگی همه جارو نگاه میکردم این خونه پر از خاطرات مامانه برا همون وقتی اینجا میام دلم بیشتر براش…

حوالی چشمانت❤️👀 پارت6

بدون دیدگاه
  سحر:سلام آقا حسین ما کارمون تموم شد منتظرتونیم ممنون خداخافظ. +الان میاد. _راستی سحر به مادر جونت گفتی میرم پیشش چیزی نگفت اشکال نداره که چند روزی مزاحمش بشم…

حوالی چشمانت ❤️👀 پارت5

بدون دیدگاه
  دوست نداشتم از اتاق بیرون برم برا همین سحر رفت برا منم صبحانه آورد که ضعف نکنم تا ناهار سحر:،بیا بشین خودتم دو لقمه بخور _نه من خوردم بخور…