رمان پسرخاله پارت 904 سال پیش۴ دیدگاه سرش رو برگردوند سمتم و با عصبانیت داد زد: -خفه شووووو دختره ی عوضی! من اگه تا الان نود درصد مطمئن بودم این دختر گنده ی مثلا فرنگ…
رمان پسرخاله پارت 894 سال پیش۱۰ دیدگاه قدم زنان نزدیک که شد دست به سینه ایستاد و گفت : -بله داره…من دلمنمیخواد کسی از نامزدم عکس بگیره… چنان نانزدم نامزدم راه انداخته بود که هرکس…
رمان پسرخاله پارت 884 سال پیش۷ دیدگاه دوربین رو زوم کرده بودم رو گلی که تازه شکوفه داده بودم.اونقدر خوشگل بود که نتونستم بیخیال گرقتن یه عکس از رخ خوشگلش بشم. -از منم عکس بگیر…!…
رمان پسرخاله پارت 874 سال پیش۱۲ دیدگاه یاسین تکیه اش رو داد به دیوار و من هم تو فاصله چندقدمیش ایستاده بودم و نگاهش میکردم. وقت این بود من ازش جدا بشم و برم خونه و…
رمان پسرخاله پارت 864 سال پیش۸ دیدگاه رو نیمکت دراز کشیده بود و سرش رو گذاشته بود روی پاهام. انگشتهام رو نوازشوار لای موهاش کشیدم و پرسیدم: -یه چیزی بگم خیال بد نمیکنی؟ چشمهاش بسته بودن.دست…
رمان هلما و استاد ب تمام معنا پارت 734 سال پیش۱۲ دیدگاه _یعنی منم اینطوری دوست داری ؟ از اینکه آریا خودشو با آش مقایسه میکرد خنده ام اومد . بلند خندیدم . با تعجب گفت : چیشد یهو ؟ سوالم…
رمان پسرخاله پارت 854 سال پیش۳۶ دیدگاه اون رفت سمت بوفه و من همون حوالی شروع کردم قدم زدن. نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به آسمون انداختم.دیگه برف نمیبارید… خورشید تو آسمون می درخشید ولی…
رمان پسرخاله پارت 844 سال پیش۱۶ دیدگاه روی صندلی نشسته بودم و به حرفهای استاد گوش میدادم و همزمان نکاتی که میگفت رو یادداشت برداری میکردم اما همون موقع چشمم افتاد به یاسین…. پشت در کلاس…
رمان پسرخاله پارت 834 سال پیش۱۶ دیدگاه چشمهامو خیلی آروم باز کردم و به اولین چیزی که نگاه کردم صورت آروم یاسین بود. اگه بگم این بهترین و پر آرامش ترین خواب بود بیراه و چرند…
رمان پسرخاله پارت 824 سال پیش۱۳ دیدگاه لبخند زد.تماشاش کردم تا ببینم چیکار میخواد بکنه.یه کوچولو خودش رو بلند کرد و بعد به آرومی خیمه زد روی بدنم… فکر کنم این دوست داشتن واقعی بود.…
رمان پسرخاله پارت 814 سال پیش۲۸ دیدگاه دستمو گرفت و به آرومی به دهنش نزدیک کرد و با بوسیدنش گفت: -چقدر خوبه که موندی و نرفتی…! اگه بگم دقیقا نمیتونستم تو چشمهاش نگاه کنم دروغ…
رمان پسرخاله پارت 804 سال پیش۱۷ دیدگاه خوابم گرفته بود. خواب خواب که نه ولی چشمام سنگین شده بودن.تقریبا هم مطمئن شده بودم اون قرار نیست بیاد. لابد مائده فرصت اینجا اومدن رو ازش گرفته…
رمان پسرخاله پارت 794 سال پیش۲۵ دیدگاه حیاط به شلوغی صبح و ظهر و عصر نبود.این همون موقعیت مناسبی بود که به درد من میخورد. چپ و راست رو نگاهی انداختم و قدمهام رو باعجله برداشتم…
رمان پسرخاله پارت 784 سال پیش۲۷ دیدگاه خندیدم ولی چون همون موقع خدمتکار همراه با لیوان اومد سمتم هیچی نگفتم و حتی با پس کشیدم که یه وقت متوجه نشه. لیوان رو گذاشت روی میز…
رمان پسرخاله پارت 774 سال پیش۲۷ دیدگاه چشمهام رو خیلی آروم وا کردم و به اولین جایی که نگاه کردم پنجره بود.میتونستم عبور نور رو لا به لای منافذهای اون تور لایی رنگ ببینم. چشم از…