از فکر گذشته بیرون اومدم.گذشته ای که هر وقت ذهنم به سمتش کشید میشد و بهش فکر میکردم اتفاقها، دعواها، داد و فریادها ، فحش و بدوبیراه و…

    بالاخره دست از اذیت کردن من برداشت و گوشی رو برد همون سمتی که مدنظرم بود اما درست همون لحظه در اتاق من باز شد و یاسین اومد…

  با نگرانی به ستاره نگاه کردم و گفتم : ستاره تو کمکم میکنی؟ _مگه میشه وقتی با اون چشات اونجوری بهم زل میزنی ، من دست رد به سینه…

    رنگ از رخم پرید.هاج و واج به بهرادی که بدتر از من تو شوک بود نگاه کردم. یاسین خبر از اومدنش داده بود و ما همچنان داشتیم همدیگرو…

    به صورت سوگند نگاه کردم …هرچه بیشتر میشناختمش ، شخصیت و احساساتش نامفهومتر و مبهمتر میشد برام…احساس میکردم سرشار از حرفها و احساسهای گنگی هست که فقط واسه…

  اونقدر خوشحال بودم که دلم میخواست تا صبح بزنم و بکوبم و برقصم! توصیف این شدت از شادی قابل بیان نبود و من دلم میخواست داد بزنم. فریاد بزنم…

🌸گلناز چشم رو هم گذاشتم و دیدم یه ماهه به حرف کتی و فائزه گوش دادم.. میرفتم خونه ی ارسلان و وسط هفته ها تمنا رو میدیدم.. به عنوان خاله..…

    این بوسه تو اون کوچه ی تاریک تا ابد تو خاطر من میوند چون بالاخره اون بزدلی و ترس و احتیاط رو کنار گذاشت و کاری رو انجام…

  یه روز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم ساعت هفت و نیم بود . محکم زدم رو پیشونیم ، دانشگاهم داشت دیر میشد . زود از جام بلند…

  فورا تکیه از درخت برداشت و گفت: -سلام… چیزی نگفتم و کنجکاوانه منتظر موندم تا ببینم خودش قراره چیبگه و اصلا برای چی بالاخره حاضر شده تنهایی بامن صحبت…

    اون خسته ام کرده بود. امرو نهی هاش، اینکارو بکن اونکارو نکنهاش، اینجا نرو اونجابرو …شده بود یه آقا بالاسر بی نسبت! سرشو آورد جلو و با اون…

  میدونم از دیدنم هم عصبانی بود هم شوکه اما واقعا برام اهمیتی نداشت. اگه پنهونی میومدم اون موقع شاید ازش می ترسبدم اما حالا نه… اصلا چه بهتر که…

  رومو ازش برگردوندم و به عکسها چشم دوختم. ولییاسر بهم گفته بود عالے ان…نکنهواقعا بد گرفته بودم!؟ البتهمن در ناشے و آماتور بودن خودم که شڪ نداشتم اما از…

  تمایلے به دشمن تراشے براے خودم نداشتم اونم درحالے که مدت زیادے از اومدنم به عمارت منوچهرخان نمیگذشت. منشاید مائده رو درست و حسابے نمیشناختم و تصورم از شخصیتش…

  انتظارم براے گیر آوردن وقت و صحبت با یاسین کاملا بیفایده بود آخه مادمازل مائده حتے یڪ ثانیه هم ولش نمیکرد و راحتش نمیذاشت! وقتیرفتم بالا توے اتاق مامان…