رمان در مسیر سرنوشت پارت ۴۵

۴ دیدگاه
با هر بار اوق زدن انگار جونمه که داره از گلوم در میاد…تمایل زیادی به خوابیدن دارم… سرم گیج میره و کنار جدول دراز میکشم… تصویر رقت انگیزی دارم….دختری با…
رمان پاییزه خزون

پاییزه خزون پارت 79

۱ دیدگاه
پاییزه خزون  حلیمم ریختم تو یه قابلمه و درشو بستم تا سرد نشه ،  کله پاچه هارم ریختم تو قابلمه و درشو گذاشتم و گذاشتمشون رو گاز رو شعله کم…

رمان لیلیان پارت ۳۲

بدون دیدگاه
      شبیه به یک خانواده‌ی سه نفره‌ی خوشبخت در ماشین نشسته‌ایم و سمت فرودگاه حرکت می‌کنیم اما فقط خودمان می‌دانیم که پایه‌های زندگی‌مان محکم نیست و لق می‌خورد.…

رمان رخنه پارت ۹۵

بدون دیدگاه
    ذره از مزه لیمو قاچ شده کنار بشقابم رو چشیدم و رو بهش گرفتم. – دارم تلافی اون روزی که توی بارون گیر کرده بودم و اینجوری باهام…

رمان وارث دل پارت ۵۲

بدون دیدگاه
    حمید از ترس سکوت کرد ابراهیم وقتی عصبی میشد ترسناک میشد حمید از ترس جونش حرفی نزد..   ابراهیم بازم شروع کرد به هوار کشیدن..   -هیچ عرضه…

رمان اردیبهشت پارت ۱۰۳

۳ دیدگاه
      این طعنه ی آخرش درست مثل تبر تیز و فولادینی که به سمتش پرتاپ کرده باشه ، درست وسط صورت سهره فرود اومد و نفسش رو برای…

رمان او_را پارت ۷٠🌸

بدون دیدگاه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✨﷽✨ 💗رمان او_را …💗 #قسمت_هفتاد لب هام رو به هم فشار دادم و قطرات اشک،دونه دونه از چشمام سرازیر شدن. با دل شکسته،رفتن مرجان رو نگاه میکردم. بهترین دوست…

رمان ورطه دل پارت ۴۵

بدون دیدگاه
به طرف کتابخانه وگاوصندوق می روم ناامید می شوم روی میز وسط داخل شکلات خوری نقره ای  شکلات های پشمکی مراازخودبی خودمی کند روی مبل های راحتی چرم می نشینم…

رمان در مسیر سرنوشت پارت ۴۳

۳ دیدگاه
با باز شدن در حموم گوشی رو پرت میکنم رو تخت… با حوله میاد بیرون و مشکوک نگام میکنه…. _مثل اینکه اشتباه کردم برات خریدم…آره.. با ناراحتی نگاش میکنم: چیکار…

رمان 52 هرتز پارت 8

۲ دیدگاه
+میشه برم؟ دستانش شل میشوند و کنار میرود ساعدش را روی چشمانش میگذارد و با لحنی که سردی اش تمام روح و جسمت را میسوزاند میگوید: _دیگه نیا اینجا به…

رمان سرمست پارت ۸۶

بدون دیدگاه
    زیرلب سلام کردم که علیرضا با تشر گفت: – چرا بچه‌رو تنها گذاشتی تو ماشین؟ برو من الان میام.   ضربان قلبم بالا رفت. – آیدا اینجاست؟  …

پاییزه خزون پارت 78

بدون دیدگاه
پاییزه خزون  _میدونی دغدغه منی که تا پارسال یواشکی عروسک بازی میکردم چیه؟؟؟؟ یه قطره اشک رو‌صورتم ریخت پر بغض گفتم  _دغدغدم شده دلتنگی ، دلتنگی عزیزام که سره سفره…

رمان وارث دل پارت ۵۱

۱ دیدگاه
      بابا قمبر خنده ای کرد روی گونه اش رو بوسید و‌شروع کرد به خوندن اذان و اقامه.. اذان اقامه اش تموم شد نگاهی بهم انداخت ‌.  …