رمان آهو ونیما پارت ۶۲1 سال پیش۱ دیدگاه در یکی از روزهایی که مشغول قدم زدن بودم چیزی را دیدم که احساس کردم دنیا با تمام سنگینی اش روی سرم آوار شد. آن روز سر از…
رمان آهو ونیما پارت ۶۱1 سال پیشبدون دیدگاه آن روزها فکر می کردم وقتی نیما از بچه های بعدی حرف می زند دنبال راهی می گردد تا بند زندگی مان را محکم تر کند……
رمان آهو ونیما پارت ۶۰1 سال پیش۱ دیدگاه نیما با پوزخند سر تکان داد. *** آقا جهان و مهری جان بعد از صرف چایی بعد از شام عزم رفتن کردند. بماند که مهری جان…
رمان آهو ونیما پارت ۵۹1 سال پیشبدون دیدگاه نیما در مقابل سرزنش های مادرش پوفی کشید. اما مهری جان دست بردار نبود. – تو حتی سیم کارتش رو هم گرفتی ازش… قبل از آنکه…
رمان آهو ونیما پارت ۵۸1 سال پیش۲ دیدگاه از “خودم”ی که به آخر “مامان و بابا” چسبانده بود، خوشم نیامد. قصد داشت طرد شدنم از جانب پدر و مادرم را به رویم بیاورد؟! با…
رمان آهو ونیما پارت ۵۷1 سال پیش۱ دیدگاه – می دونم از دستش دلخوری، اما خب عزیزم بحث و دلخوری بین همه ی زن و شوهرها پیش میاد… مثلا… مثلا همین من و جهان……
رمان آهو ونیما پارت ۵۶1 سال پیش۱ دیدگاه پوزخند صداداری زدم. – نمی دونم والا… به من که گفته رفته دانشگاه… تا ساعت شیش کلاس داشته… نگاهی به ساعت که نزدیک به نه بود،…
رمان آهو ونیما پارت ۵۵1 سال پیش۲ دیدگاه روزهایم مثل یک چشم بر هم زدن از پی هم می گذشتند… تکراری و بدون هیچ دلخوشی ای… هرچند که تکان های هر لحظه ی جنین برای تمام…
رمان آهو ونیما پارت ۵۴1 سال پیش۱ دیدگاه نیما عقب عقب رفت و روی مبلی که روبرویم قرار بود، نشست. – دقیقا می خوام همین کار رو بکنم! دسته ی مبل را فشردم. نگاه نیما…
رمان آهو ونیما پارت 531 سال پیشبدون دیدگاه لبم را به دندان گرفتم. – اون… اون موضوعش فرق می کنه! – چه فرقی؟! تو از دردش می ترسی دیگه! نفس عمیقی کشیدم و از خجالت حرفی…
رمان آهو ونیما پارت 521 سال پیشبدون دیدگاه مرا سوار ماشین کرد و بعد از لحظاتی خودش هم سوار ماشین شد. – تو که خوب پر دل و جرات شدی! خوب به فکر سقط افتادی! خوب…
رمان آهو ونیما پارت511 سال پیشبدون دیدگاه – اما از اینجا که میرن، تازه می فهمن چه کار خوبی کردن! قبل از آنکه بخواهم جوابی دهم، صدای شخص سومی من و زری را از جا…
رمان آهو ونیما پارت 501 سال پیشبدون دیدگاه آنقدر احمق بودم که از نگهبان فضول مجتمع که آمار رفت و آمد همه را می گرفت خواسته بودم برایم آژانس خبر کند. …
رمان آهو ونیما پارت 491 سال پیش۱ دیدگاه هیچ احساس خوبی نسبت به “عزیزم” گفتن و دستش که دستم را نوازش می کرد نداشتم. شنیده بودم که می گفتند اگر در شرایطی قرار داشتید…
رمان آهو ونیما پارت 481 سال پیش۱ دیدگاه و خودش جواب سؤالش را داد. – حتما شوهرت نمی ذاره! سرم را تکان دادم. – تو هم به این سادگی…