رمان آناشید پارت ۵۵

۲ دیدگاه
    امیرحافظ سرش را تکان داد و گفت:   – محرمم شدی که برای بچه‌ای که توی شکمته شناسنامه بگیرم!   آناشید تک خنده‌ای کرد و گفت:   –…

رمان آناشید پارت ۵۴

۳ دیدگاه
      آناشید لب گزید و امیرحافظ نگاه جا خورده‌اش را تا صورت او بالا کشید و فوراً چشم گرفت. با ابروهایی درهم خطاب به حانیه گفت:   –…

رمان آناشید پارت ۵۳

۱ دیدگاه
      دو شب بود که با خودش کلنجار رفته بود، کلنجار رفته‌بود به امیرحسین فکر نکند اما موفق نشده‌بود، موفق نشده‌بود که حالا ساعت یک و نیم شب،…

رمان آناشید پارت ۵۲

۱ دیدگاه
    ترسید سکوت میانشان بیش‌تر کش پیدا کند و فکرهای در سرش جولان بیش‌تری بدهند که پرسید:   – چی انقدر برآشفته‌ات کرده بود؟!   نگاه به قیف بستنی‌اش…

رمان آناشید پارت ۵۱

۲ دیدگاه
          امیرحافظ صندلی را عقب کشید و گفت:   – چرا این‌جا؟ کافه بهتر نبود؟   آناشید سر بالا انداخت و صادقانه گفت:   – نه،…

رمان آناشید پارت ۵۰

بدون دیدگاه
  آنــــــاش‍ــــــــید   با حس بهتری از آسایگشاه خارج شد. نفسی راحت کشید و لب زد:   – کاش این مدت برای دیدن مامانم دست دست نمی‌کردم، حالا که دیدمش،…

رمان آناشید پارت ۴۹

۴ دیدگاه
    آنــــــاش‍ــــــــید   باز هم نمی توانست به او بگوید که اگر پا به اتاق حانیه نگذاشته‌بود و امیرحسین را در آن ویدیو ندیده بود، شاید حالا این‌طور برآشفته…

رمان آناشید پارت ۴۸

۲ دیدگاه
    وقتی به خودش آمد که گوشی‌اش زنگ خورد. از آن روزها و آن زمان و از لبخند امیرحسین فاصله گرفت و به حال برگشت. امیرحافظ پشت خط بود…

رمان آناشید پارت ۴۷

۲ دیدگاه
  آنــــــاش‍ــــــــید     نتوانست بی‌تفاوت نسبت به صدای گریه‌ی او بگذرد.   کمی پشت در اتاق حانیه مکث کرد و با تردید، چند تقه به در زد.   پاسخی…

رمان آناشید پارت ۴۶

۱ دیدگاه
      آناشید یکهویی سر بالا آورد و امیرحافظ برای جمع و جور کردن حرفش گفت:   – منظورم اینه تا مادر حالش خوب نباشه بچه هم خوب نیست.…

رمان آناشید پارت ۴۵

۷ دیدگاه
  آ   دست به پیشانی‌اش کشید. حسام یک نفس حرفش را زد:   – من مسئله رو با بابا در جریان گذاشتم گفتن باشه برای بعد از چهلم خان…

رمان آناشید پارت ۴۴

۲ دیدگاه
      ذهنش درگیر شده‌بود، درگیر همان چیزی که امیرحافظ گفته‌بود مسئله‌ی کوچکی‌ست. مغزش داشت خورده می‌شد، نمی‌دانست چرا باز هم باید در آن چهار دیواری بماند، سر و…

رمان آناشید پارت ۴۳

۲ دیدگاه
    کنار هم نشستند، حاج جعفر نیم نگاهی سمت آشپزخانه و آناشید انداخت و رو به امیرحافظ پرسید:   – حاجی جان، خانواده‌ی این دختر رو می‌شناسی؟!   گوش‌های…

رمان آناشید پارت ۴۲

۳ دیدگاه
      امیرحافظ گوشی به دست با مدیر تالار صحبت می‌کرد و ایستاده مقابل آیینه‌ی قدی، یقه‌ی کتش را مرتب و موهایش را شانه می‌کرد.   – بله آقای…

رمان آناشید پارت ۴۱

۵ دیدگاه
      بالای پله‌ها رسیده‌بود که امیرحافظ را ایستاده کنار دیوار دید. نور نارنجی رنگ دیوارکوب‌ها نیمی از صورتش را روشن کرده‌بود.   پیش از این‌که چیزی بگوید امیرحافظ…