رمان تبار زرین پارت 30 3.9 (8)

بدون دیدگاه
به زل زدن به او ادامه دادم. سپس به زبان کورواک پرسیدم: «هیچ وقت هیچ کس سلاحت رو ازت نگرفته؟» سر تکان داد. زمزمه کردم: «وای.» و او دوباره لبخند…

رمان تبار زرین پارت 29 4.4 (9)

بدون دیدگاه
حدس می‌زدم قرار نبود هیچ‌جایی بروم. و حس می‌کردم خرابکاری کرده بودم، ناجور هم خرابکاری کرده بودم. *** دییندرا نالید: «چی تسخیرت کرده بود؟» حق با من بود. گند نزده…

رمان تبار زرین پارت 28 5 (5)

۱ دیدگاه
ای بابا، جداً که این یارو پادشاه عوضی‌ها بود. جلوی جنگجویی که در پنج قدمی لهن ایستاده بود، توقف کرد و شروع به حرف زدن با او کرد و حینی…

رمان تبار زرین پارت 27 4.5 (4)

۳ دیدگاه
  بدنم از جا پرید. واقعاً که اعصاب‌خردکن بود. دست‌هایم را بلند کردم، روی سینه‌اش گذاشتم و محکم هلش دادم، همه زورم برای این‌که دو یا سه سانتی‌متر جابه‌جایش کنم،…

رمان تبار زرین پارت 26 5 (4)

۱ دیدگاه
  جیکاندا یک پیراهن خواب کورواکی را از سرم رد کرد، این یکی به رنگ بنفش یاسی و آن‌قدر روشن بود که به رنگ کِرِم می‌زد. بند‌هایش را در بالای…

رمان تبار زرین پارت 25 4.3 (7)

۲ دیدگاه
  پرسید: «در طی یه جنگ بود؟» «نه جنگی نبود، اون روز هیچ کس دیگه‌ای نمرد، اون یه آفتابه دزد بود. فقط یه روز معمولی و پر از بدشانسی بود،…

رمان تبار زرین پارت 24 4.2 (6)

۱ دیدگاه
  سپس نیشش را گوش تا گوش برایم باز کرد و این بار من بودم که از خنده منفجر شدم. هنگامی که قهقهه‌ام به هرهر تقلیل پیدا کرد، او را…

رمان تبار زرین پارت 23 3.6 (8)

۱ دیدگاه
  نگاهش را در چشمانم قفل و پافشاری کرد: «این یه قوله؟» گفتم: «قول می‌دم پادشاه من، مشکلی برام پیش نمی‌آد.» عضلات آرواره‌اش منقبض شدند. سپس زیر لب گفت: «ناهنا…

رمان تبار زرین پارت 22 3.8 (10)

۱ دیدگاه
  بلافاصله اسب لهن را دیدم چون دستکم به اندازه یک دست بلندتر از بقیه اسب‌ها بود. جانوری بزرگ، غول‌پیکر و به شکل آشکاری قدرتمند و کاملاً مناسب او بود.…

رمان تبار زرین پارت 20 4 (9)

بدون دیدگاه
  فصل چهاردهم نقطه جوش شب بود و همان‌طور که با دییندرا در بین چادرها قدم می‌زدم، صحبت می‌کردیم. چون در هوای خنک بودن حس خوبی داشت، پایه‌های مشعل با…

رمان تبار زرین پارت 19 4.4 (5)

۱ دیدگاه
  لکه‌های صورتی زیبایی که روی صورتش تشکیل شدند را تماشا کردم، آرام من را رها کرد و به جنگجوی بالابلند و جذابی که آن شب با او دیده بودم،…

رمان تبار زرین پارت 18 4.5 (6)

۲ دیدگاه
  دییندرا ترجمه کرد و لهن تکرار کرد: «وایو آنشا.» فریاد زدم: «فهمیدی چی گفتم؟» حرفی زد و دییندرا ترجمه کرد: «لنساهنا، چنگال‌هاتون رو جمع کنین و بیاین پیش شوهرتون.…

رمان تبار زرین پارت 17 4.5 (8)

بدون دیدگاه
  گفت: «کنیزهای جنگجو.» و من پلک زدم. تکرار کردم:‌ «کنیز‌های جنگجو؟» سر تکان داد. شروع کردم: «چه-؟» آهی کشید و حرفم را قطع کرد. «سوه توناک، یا لشکر، جامعه‌ایه…

رمان تبار زرین پارت 16 3.9 (7)

۲ دیدگاه
  شروع به صحبت کردم: «اوم… دییندرا-» سرش را تکان داد. «نگران نباشین ملکه من. توضیح دادم که توی سرزمین شما این‌ها یه جور سخن محبت‌آمیزه. مثل کاه فونا، که…