رمان عبور از غبار پارت 11 4.6 (14)

بدون دیدگاه
اجلالی به زور لبخند زد : -دکتر نگران نباشید…شما هر چی بگید من چشم بسته قبول دارم …الانم ماشینو میارم پشت بیمارستان ..شما از اونجا خارج شید..نگرانم نباشید…همه چی رو…