فکرش رو هم نمیکردنم دوباره ببینمشون نمیدونستم العان باید با خوشحالی بغلشون کنم یا با دلخوری برگردم داخل باور اینکه العان متین و البرز رو به روم ایستادن برام سخت…
بلاخره پنجشنبه رسید امروز شرکت نرفتم چون یه سری خرید داشتم که صب انجامشون دادم تصمیم گرفتم حالا که دارم غذای مود علاقه متین رو درست میکنم غدای مورد علاقه…
منشی به دیدنم از جاش بلند شد مرجان_سلام خوش اومدید سری تکون دادم و روبه روش ایستادم _سلام، تنهاست؟ چهرش غمگین شد رستا و مرجان بیشتر دوست بودن تا کارمند…
تمام بدنم میلرزید چهره متعجبش نشون میداد که انتظار نداشت اینقدر حالم بد باشه با بهت اسمم رو لب زد سامی_رستا؟ داد زدم _خفهشو….گمشو بیرون خواست حرف بزنه که دوباره…