رمان هلما و استاد ب تمام معنا پارت 604 سال پیشبدون دیدگاه از ماشین پیاده شدم و برای آریا دست تکون دادم . رفتم شرکت و به یلدا سلام کردم. بعد هم زود رفتم اتاقم . نشستم سر جام و رفتم…
رمان پسرخاله پارت 344 سال پیش۴ دیدگاه خیلی راحت و ریلکس دراز کشید و بعد هم با آرامش جواب داد: -نترس! نمیتونه بالا بیاد! هرچند اون خیلی ریلکس و راحت بود اما من کمی مضطرب…
رمان پسرخاله پارت 334 سال پیش۷ دیدگاه اصلا از این حرف و برخوردش خوشم نیومد ولی به بشقاب توی دستم اشاره کردم و گفتم: -اسنک آوردم باهم بخوریم خیلی خوشمزه اس دزدیومشون از… همزمان با…
رمان هلما و استاد ب تمام معنا پارت 594 سال پیش۲ دیدگاه بعد از اینکه شروع کرد دوباره درس دادن ، منم سرمو انداختم پایین و یکم با خودکار ور رفتم . یکم بعد که گذشت ، سرمو آوردم بالا و…
رمان خان پارت 984 سال پیش۲ دیدگاه 🌸گلناز گل ناز : خدایا این حرفا رو از کجا در میاری فائزه مرده به این خوبی مامان تو یه چیزی بگو که آقا جواد و دیدی به نظرم…
رمان پسرخاله پارت 324 سال پیش۴ دیدگاه حین خاروندن چونه اش گفت: -از این به بعد دیگه خیلی نمیتونه اونجا بره! فکر کنم داره دلی از عزا درمیاره بابت تمام روزایی که دیگه قرار نیست…
رمان خان پارت 974 سال پیش۱ دیدگاه بعد از کلی حرف زدن امیر رو قانع کرده بودم از فردا قرار بود کارمون دربیاد امیر باید میرفت دنبال مشورت کردن با دکترهای دیگه تا ببینیم سرنوشت این…
رمان هلما و استاد ب تمام معنا پارت 584 سال پیش۶ دیدگاه پونه با حرص گفت : بگم این متین چی بشه که زندگیو برات زهر مار کرده . آب خوش از گلوش ایشالا پایین نره . دستشو دراز کرد و…
رمان خان پارت 964 سال پیش۱ دیدگاه 🌸گلناز اجازه نمی داد در رو ببندم هرچی تلاش میکردم بیشتر مانع نشد سر آخر در رو ول کردم و چند قدم به عقب پرت شدم افراد اومد داخل…
رمان پسرخاله پارت 314 سال پیش۳۱ دیدگاه خیلی جدی زل زد تو چشمهام و بعد غیر منتظره پایین لباسمو تا بالای رونم داد بالا و گفت: -چراشو الان بهت میگم… این حرکت از اون واقعا…
رمان پسرخاله پارت 304 سال پیش۱۴ دیدگاه دستش شل شد و از روی پام عقب رفت…نمیدونم چرا اینقدر جاخورده بود اما درهر صورت اونقدر تعجب کرد که واسه چنددقیقه حتی پلک هم نزد… دستمو جلوی…
رمان پسرخاله پارت 294 سال پیش۱۳ دیدگاه بهش خیره بشم . رو صورتش اخم بود. لبخند زدم و چون حالت صورتش عجیب شده بود پرسیدم: -چیه!؟چرا اینجوری نگام میکنی!؟؟ خیلی جدی نگاهم کرد و پرسید: -مگه…
رمان خان پارت 954 سال پیش۴ دیدگاه 🌸گلناز باهاش حرف زدم جونم براش در میرفت از دیدنم خوشحال بود هرچی من میگفتم میخندید تمنا: خاله تو میخوای بری؟ منو با خودت میبری... من هرچی به بابام…
رمان پسرخاله پارت 284 سال پیش۱۴ دیدگاه چهارتا انگشتش رو از لبه ی لباس زیرم رد کرد و همزمان گفت: -دستم دلش میخواد بره این تو ببینه اون زیر چخبر….! طببعتا تو همچون شرایطی، اونم…
رمان هلما و استاد ب تمام معنا پارت 574 سال پیش۱۱ دیدگاهاز اتاقش که اومدم بیرون زود رفتم اتاقم . شانس آوردم یلدا نبود . گرچه اگه بود هم به حالم فرقی نمیکرد .کل عالم و آدم فهمیدن بین منو آریا…