رمان رویای سرگردان پارت ۸۰

بدون دیدگاه
  بهانه‌گیری‌های کیان برای عمه بلافاصله با آمدن آقا‌کیوان شروع می‌شد و او هم هر بار مجبور می‌شد وعده‌‌ووعیدی بدهد. وقتی بلند گفت: “دوسه روز می‌برمت ویلای کردان” سریع به…

رمان رویای سرگردان پارت ۷۹

بدون دیدگاه
      نمی‌خواستم مستقیم جواب رد بدهم، تازه داشتم درک می‌کردم چه چیزی از من خواسته است: -حقیقتش من هیچ‌وقت از این مهمونیا نرفتم، به فضاشم آشنا نیستم. سختمه…

رمان رویای سرگردان پارت ۷۷

بدون دیدگاه
      آوای “اوووم” مانندی از خودش درآورد: -منطقی بود من به النازی که برادرزاده‌ی زن‌داداشم و پرستار مامانمه، بگم دربست مال من باش؟ کمی بلندتر گفت: -معلومه از…

رمان رویای سرگردان پارت ۷۵

بدون دیدگاه
  افسانه کنارم نشست و تا سرش را به دیوار تکیه داد، گفتم: -اِ تکیه نده کروکثیفه، راست بشین، اینجوری کنی که صبح جای مرخص‌کردن بابات، خودت رو باید بستری…

رمان رویای سرگردان پارت ۷۳

بدون دیدگاه
      نگاهم بی‌اختیار به دنبالش کشیده شد. قدم‌هایش را دنبال کردم و یک دور چرخیدم؛ مثل تاب‌خوردن در هوا بود! برمی‌گشتم به حیاط و دوباره کنارش می‌نشستم. سوگواری…

رمان رویای سرگردان پارت ۷۲

۱ دیدگاه
    از همان جا راهش را به سمت اتاق حاج‌خانم کج کرد: -ژاکت مشکی حاج‌خانم دم دسته؟ و حاج‌خانم بلافاصله جواب داد: -روی تخته. به بقیه نگاه کردم، اول…

رمان رویای سرگردان پارت۷۱

۱ دیدگاه
  نگاهی به اطراف انداختم و با صدایی بلند گفتم: -چه شری افسانه؟ من نمی‌خوام سپهر رو، چرا این رو نمی‌فهمی؟ به خودش اشاره کرد: -مشکلت الان فهمیدن منه؟ تو…

رمان رویای سرگردان پارت ۷۰

بدون دیدگاه
      احساس می‌کردم هیچ چیز از کولی‌ها نمی‌دانم، تنها چیزی که با فکرکردن به آن‌ها، در ذهنم مجسم می‌شد، زنانی با لباس‌های بلند و چین‌دار بودند که مو‌های…

رمان رویای سرگردان پارت ۶۹

بدون دیدگاه
        -الو الناز خوبی الان؟ می‌تونی حرف بزنی؟ نمی‌دانم چرا، اما سؤالش باعث شد دلم بخواهد فقط گریه کنم. فقط گریه! اگر ملاحظه‌ی آدم‌های داخل خانه نبود،…

رمان رویای سرگردان پارت ۶۷

بدون دیدگاه
      من از لبخند آدم‌ها، وقتی که جایش نبود، بیشتر از خشم‌شان، وقتی کاملاً به جا رخ می‌داد، می‌ترسیدم؛ مثل لبخند روی لب سپهر! لبخندی که تبدیل شد…

رمان رویای سرگردان پارت ۶۶

بدون دیدگاه
      نمی‌دانستم باید از خودم خوشم بیاید یا بدم که دیگر خیابان جمهوری را دوست نداشتم! دوندگی‌های من، فاطمه و افسانه در کوچه پس‌کوچه‌های همین خیابان بود و…