رمان رویای سرگردان پارت۵۰

بدون دیدگاه
    دستم را مقابل بینی‌ام گرفتم تا هم جلوی خون‌دماغم را بگیرم و هم اشاره کنم ساکت باشد تا سپهر چیزی نفهمد‌؛ اما سرعتش در خیزبرداشتن به سمت من…

رمان رویای سرگردان پارت ۴۷

بدون دیدگاه
    آدری‌ هپبورن، آدری… آدری… با تکرار اسمش در ذهنم هر لحظه احساس می‌کردم این اسم و این شخصیت و این کلمه برایم غریبه‌تر و بی‌معنی‌تر می‌شود. حاج‌خانم گیج‌ترم…

رمان رویای سرگردان پارت ۴۶

بدون دیدگاه
  بدشانسی بود پیشنهادش یا خود خودِ خوش‌شانسی، نمی‌دانستم؛ فقط خوشحال بودم، یعنی خوشحال شدم. می‌خواستم بعداً به بدبودن اشتیاقم فکر کنم. این‌طوری خودم را از دو راهی انجام‌دادن و…

رمان رویای سرگردان پارت۴۵

بدون دیدگاه
    -خب بگذریم، شمال خوش گذشت بهت؟ چشمانم را باز کردم. دیدن اطراف نتوانست حتی ذره‌ای من را تحت ‌تأثیر قرار بدهد. آینه‌ها به من پشت کرده بودند: -نمی‌تونم…

رمان رویای سرگردان پارت ۴۴

بدون دیدگاه
  وقتی به ویلا برگشتیم، خیلی دیر بود برای رفتن به دریا؛ نتوانستم به قولی که به بهزاد داده بودم عمل کنم. آفتاب رفته بود و نمی‌شد حاج‌خانم را به…

رمان رویای سرگردان پارت43

بدون دیدگاه
  تا همین‌جای حرف‌هایش را شنیدم، بقیه‌اش در صدای “سلام” گفتنی که دور بود از آشپزخانه، گم شد. عمه هم صدا را شنیده بود. گله‌اش از کیان که تمام شد،…

رمان رویای سرگردان پارت42

بدون دیدگاه
  به بهانه‌ی دورماندن از باران خودم را عقب کشیدم و بیشتر به زیر سایه‌بان رفتم تا برای جواب‌دادن وقت بخرم. این فاصله‌گرفتن برای بهزاد هیچ معنایی نداشت، زمزمه‌وار پرسید:…

رمان رویای سرگردان پارت 41

بدون دیدگاه
  دست من نبود که می‌خواستم بدانم کار امشب بهزاد چیست؛ اصلاً فکر و خیال آدم، کی گفته دست خودش است؟ حرف‌های ابراهیم را نمی‌شد فراموش کنم، هر کجا را…

رمان رویای سرگردان پارت40

بدون دیدگاه
  نگاه نکردم کجا افتاد و چه بلایی سرش آمد، صدایی که در سالن پیچید و به عقب برگشتن بهزاد، کافی بود. چشمان درشت‌شده‌اش یواش‌یواش از صورت من به پایین…

رمان رویاهای سرگردان پارت۳۹

بدون دیدگاه
    -عمه کاش دوربین داشتم و یه عکس همین‌جوری که داشتی از پله‌ها پایین می‌اومدی ازت می‌گرفتم. خیلی‌خیلی خوشگل شدی! لبخندی که در واکنش به حرف من زد، زیباترش…

رمان رویاهای سرگردان پارت ۳۸

بدون دیدگاه
  -خب عمه دیگه مزاحمت نمی‌شم، برو استراحت کن. -باشه عزیزم، امروز یه خرده دیر می‌آم، یادت نره از مزون اومدن برای کت حاج‌خانوم، نذاری پارچه تیره برداره، یه رنگ…

رمان رویاهای سرگردان پارت ۳۷

بدون دیدگاه
  -آخه سپهر جان اونجا مامانم همه چی رو می‌دونه، خبر داره می‌خوای بیای. اینجا خونه‌ی مردمه، فرق داره. -من فکر نمی‌کردم تا این حد مسئله‌ بشه برات! -چرا فکر…

رمان رویاهای سرگردان پارت 36

بدون دیدگاه
    ساک را برداشتم و به اتاقم رفتم. در را نیمه‌باز گذاشتم تا اگر حاج‌خانم صدایم کرد، بشنوم. داخل ساک جعبه‌ی گرد صورتی‌رنگی بود‌. روی تخت نشستم و آن…