آدری هپبورن، آدری… آدری… با تکرار اسمش در ذهنم هر لحظه احساس میکردم این اسم و این شخصیت و این کلمه برایم غریبهتر و بیمعنیتر میشود. حاجخانم گیجترم…
بدشانسی بود پیشنهادش یا خود خودِ خوششانسی، نمیدانستم؛ فقط خوشحال بودم، یعنی خوشحال شدم. میخواستم بعداً به بدبودن اشتیاقم فکر کنم. اینطوری خودم را از دو راهی انجامدادن و…
به بهانهی دورماندن از باران خودم را عقب کشیدم و بیشتر به زیر سایهبان رفتم تا برای جوابدادن وقت بخرم. این فاصلهگرفتن برای بهزاد هیچ معنایی نداشت، زمزمهوار پرسید:…
-عمه کاش دوربین داشتم و یه عکس همینجوری که داشتی از پلهها پایین میاومدی ازت میگرفتم. خیلیخیلی خوشگل شدی! لبخندی که در واکنش به حرف من زد، زیباترش…
-آخه سپهر جان اونجا مامانم همه چی رو میدونه، خبر داره میخوای بیای. اینجا خونهی مردمه، فرق داره. -من فکر نمیکردم تا این حد مسئله بشه برات! -چرا فکر…