رمان رویاهای سرگردان پارت ۵2 سال پیشبدون دیدگاه استکان به دست نشستم؛ اما در دم مجبور شدم بلند شوم. از حیاط سروصدا میآمد. استکان را روی میز گذاشتم و پرده را کنار زدم. خواهر آقاکیوان…
رمان رویاهای سرگردان پارت ۴2 سال پیش۱ دیدگاه بعد یکدفعه پرسید: -افسانه چی میگه، نگفت کی میتونه یهکاری برات بکنه؟ -چه کاری بکنه؟ داروندار افسانه تو اون آتلیه بود. باید بیخیالش بشم. -اینکه منطقی نیست. بالاخره…
رمان رویاهای سرگردان پارت ۳2 سال پیشبدون دیدگاه عمهپری وارد بحثشان شد. تا لحظاتی فقط صدای او میآمد، کمی آرامتر از آقاکیوان صحبت میکرد: -شادی برو شر به پا نکن. ما نونونمک هم رو خوردیم؛…
رمان رویاهای سرگردان پارت ۲2 سال پیشبدون دیدگاه سختم بود دکمهی آیفون را فشار بدهم و عمه را از وسط دفترودستکهایش بلند کنم تا در را برایم باز کند. ترجیح میدادم همیشه کیان این کار…
رمان رویاهای سرگردان پارت 12 سال پیشبدون دیدگاه برجستگی پشت پلکش دیدن رنگ چشمانش را سخت میکرد؛ تنها میشد هالهای از رنگ قهوهای را پس از چندین و چندبار نگاهکردن به چشمان او…