رمان زنجیر و زر پارت ۴2 سال پیش۱ دیدگاه چشمانم را روی هم فشردم. آخرین چیزی که در خاطرم مانده بود، تماس گرفتن مدرسه با انوشیروان خان بود! یعنی او به دنبالم آمده بود…؟ -آ..آبجی؟…
رمان زنجیر و زر پارت ۳2 سال پیشبدون دیدگاه خیره به چندین جفت چشم که با تمسخر و تحقیر نگاهم میکردند، سر پایین انداختم. گریه؟ نمیکردم! عادت داشتم! من بیشتر از هر کسی به…
رمان زنجیر و زر پارت ۲2 سال پیش۲ دیدگاه در این صبح دل انگیز هدف چه کسی خواهم بود؟ همراه با شکم و کمری که درد طاقت فرسایش مدام بیشتر میشد، بر سر میز صبحانه حاضر…
رمان زنجیر و زر پارت ۱2 سال پیش۱ دیدگاه خیره به ملحفه ی خونی رنگ با ترس بزاق گلویم را قورت دادم. چطور نفهمیدم؟ چرا آنقدر خوابم سنگین شد که متوجه پس دادن قطره های…