رمان شیطان یاغی پارت ۵۷1 سال پیشبدون دیدگاه بلافاصله اشک از چشمانش سرازیر شده و نیم خیز می شود. هراسان نگاه پاشا می کند که دل مرد باز هم در سینه می لرزد اما…
رمان شیطان یاغی پارت ۵۶1 سال پیش۱ دیدگاه بابک با تعجب به پاشا نگاه کرد و تا خواست حرف بزند که افسون یک دفعه نتوانست تن سنگین شده اش را کنترل کند و سرش…
رمان شیطان یاغی پارت ۵۵1 سال پیش۲ دیدگاه پاشا با دیدن گونه سرخ شده ای که رد دست بزرگی را نمایش می داد و شکافی که کنج لبش بود دندان روی هم سایید و…
رمان شیطان یاغی پارت ۵۴1 سال پیش۲ دیدگاه پاشا برگشت. -چی شده…؟! بابک این پا و ان پا کرد، نمی توانست حرف بزند… -ببین باید بریم بیمارستان… دل اشوبی اش…
رمان شیطان یاغی پارت ۵۳1 سال پیشبدون دیدگاه مرد اخم کرد و لبهایش را داخل دهانش برد که ناخودآگاه نگاه من به لب هایش کشیده شد و نرمی زبانش تیره کمرم را به عرق نشاند……
رمان شیطان یاغی پارت ۵۲1 سال پیشبدون دیدگاه پاشا خان کمی دیگر نگاهم کرد و عقب رفت. بدون هیچ حرفی سمت مبل هایی که در تیررس نگاهم بود، رفتم و روی ان نشستم… …
رمان شیطان یاغی پارت۵۱1 سال پیش۱ دیدگاه کامران با تعجب و چشمانی گرد شده نگاهم کرد… -اتفاقی افتاده…؟! چشم در حدقه چرخاندم: منو میبری پیش رئیست یا به اون بگو بیاد…
رمان شیطان یاغی پارت ۵۰1 سال پیش۱ دیدگاه افسون کلافه از نگاه خیره و پر تفریح مرد چشم بست و با نفس عمیقی که کشید، سعی کرد خودش را کمی جمع و جور کند……
رمان شیطان یاغی پارت ۴۹1 سال پیشبدون دیدگاه بابک گیلاس را به طرف پاشا گرفت و با لبخند بدجنسی گفت: یکم دیگه ادامه داده بود، توی خودش دستشویی می کرد… پاشا نگاه…
رمان شیطان یاغی پارت ۴۸1 سال پیش۳ دیدگاه اشک در چشمان افسون حلقه زد و با حرصی که از پاشا و زور گویی هایش داشت، گفت: من از این پسره خوشم نمیاد عمه ملی،…
رمان شیطان یاغی پارت ۴۷1 سال پیش۱ دیدگاه پاشا بهش برخورد و اخم کرد: بعد از این همه وقت تازه می گید اعتماد ندارین…؟! عمه ملی به دفاع از حرفش گفت: بهم حق…
رمان شیطان یاغی پارت ۴۶1 سال پیش۳ دیدگاه -کاووس رو میاری و بعدش محموله ها رو شبونه رد می کنی سمت بندر…! بابک جا خورد: ولی خطرناکه پاشا، ممکنه… پاشا حرفش…
رمان شیطان یاغی پارت ۴۵1 سال پیش۱ دیدگاه چشمان دخترک درشت شد. سراسیمه و معذب از جایش بلند شد که ناخوداگاه توی آغوش پاشا فرو رفت. تن لرزانش را از زور خجالت خواست فاصله دهد…
رمان شیطان یاغی پارت ۴۴1 سال پیش۲ دیدگاه پاشا کمرش را محکم با سمت خودش کشید و او را توی بغلش فشرد. دخترک از نفس افتاده و ترسان دستان کوچکش را روی پهلوی…
رمان شیطان یاغی پارت ۴۳1 سال پیش۳ دیدگاه -ممنون اقا محمد علی…! کاری بود حتما بهتون میگم… به مادر هم سلام برسونین و از طرف من حسابی تشکر کنین… محمد علی با دیدن…