رمان غیاث پارت ۱۸۰

۱ دیدگاه
  غیاث: مطمئن باشید جایی که احساس کنم امنیت جانی شما در خطره، جا نمیزنم. لطفا برو تو من با ایشون صحبت میکنم. نگاهش بجای من به چشمهای او دوخته…

رمان غیاث پارت ۱۷۹

۲ دیدگاه
  غیاث: – چیکار کردی با خودت مرد! پچ میزنم: – به من نگو مرد، من نامرد دو عالمم! نامرد نبودم زنمو با بار شیشش پس نمیفرستادم خونهی باباش! نامرد…

رمان غیاث پارت ۱۷۸

۱ دیدگاه
  غیاث: لبهای کوچکش از هم فاصله گرفته و دریغ از آوایی نامفهوم و کوتاه! نگاه دو دو زنش را به چشمهایم میدوزد: – چ…ی؟ تو گلو میخندم و انگشتهایم…

رمان غیاث پارت۱۷۷

۱ دیدگاه
  غیاث: پاسخی برای سوالش نداشتم. میدانستم که میداند، غیاث موقع بیرون رفتن از اتاق بغض داشت. شانههایش افتاده بود، خسته بود، تنها بود! منتها دلیل پرسیدن فهیمه را نمیدانستم.…

رمان غیاث پارت ۱۷۶

۱ دیدگاه
  غیاث: – میری چون من آسایش زنمو به هر چیز دیگهای تو این دنیا ترجیح میدم! جا خوردنش را به وضوح میبینم. بهت و ناباوری در چشمهایش جامه پوشانده…

رمان غیاث پارت ۱۷۵

۲ دیدگاه
    غیاث: برای عقب راندن تقلا میکنم و دست او محکم تر دور کمرم پیچانده می شود و بالاجبار وادارم میکند که سرم را به تخت سینهاش بچسبانم: –…

رمان غیاث پارت ۱۷۴

۱ دیدگاه
  غیاث: زبان به دهان میگیرد و من یاد تمام روزهایی میافتم که با سر و شکل نامرتب مرا میخواست. به قول خانم جان، با صورت عرق کرده و لباسهای…

رمان غیاث پارت 173

۱ دیدگاه
غیاث: تخت تک نفره و زوار در رفتهای که هیچ شباهتی به محل استراحت نداشت گوشهی اسطبل افتاده بود و میدانستم که حسین روی آن میخوابد. صدای خرناس هایش این…

رمان غیاث پارت 172

۲ دیدگاه
    بغض بیخِ گلویم تپید، صدایم از ته چاه بیرون آمد زمانی که پچ زدم:     – خیله خب…خیله خب!   اگر دستِ حاج محمود زیر بازویم را…

رمان غیاث پارت 171

۱ دیدگاه
      صدای ناله‌ی ریز ملیسا همچنان در گوشم می‌پیچید، کاش گوش‌هایم کر می‌شد و ناله‌های از سرِ دردش را نمی شنیدم!   آهسته و با مکث زمزمه کرد:…

رمان غیاث پارت ۱۷۰

۱ دیدگاه
    لب‌هایم به لرزش افتاد و حسین ادامه داد:     – اونجاست؟ همون زنیکه رو میگم.. همونی که اِنداختیش ترک موتورت!   بیشرف چطوری دست اِنداخته بود دور…

رمان غیاث پارت ۱۶۹

۲ دیدگاه
  بهت زده خیره‌ام شد. باور نمی‌کرد مردِ روبرویش من باشم، همانِ غیاثِ چند روزِ پیش!   گیجیِ نگاهش همچون ملیسا بود، درست شبیه به همان شبی که به ناحق،…

رمان غیاث پارت 168

۴ دیدگاه
        دیشبش را کجا سَر کرده بود که خبری از حال و روزش به گوشم نمی‌رسید.     روی مبل وارفته می نشینم و طولی نمیکشد که…

رمان غیاث پارت ۱۶۷

بدون دیدگاه
  فکرم هول و هوشِ هزار و یک قصه‌ی پر غصه می‌چرخد.   – غیاث اگه می‌دونست چیکار باید کنه الان وضعیت زندگیش این نبود!   یه جوری حرف نزنید…

رمان غیاث پارت ۱۶۶

بدون دیدگاه
  پلک‌های خیسم از هم جدا می‌شود و مردک‌هایم چهره‌ی مردی پر از نفزت را شکار میکند. چانه‌ام می‌لرزد و قبل از اینکه لب‌هایش روی لب‌هایم بنشیند سر کج می‌کنم!…