رمان ماهرو پارت 100

۱ دیدگاه
      _ماهرو… ماهرو پاشو مادر ساعت یه ربع به شیشه…     گیج چشمام و باز کردم و به دور و بر نگاهی انداختم. _یکم دیگه بخوابم مامان……

رمان ماهرو پارت 99

۲ دیدگاه
  #پارت_450     _ماهرو مادر… پاشو گردنت درد میگیره…     با صدای مامان، خوای آلود بلند شدم. _من اینجا خوابم برده تو هم اومدی همینجا خوابیدی مادر؟!  …

رمان ماهرو پارت 98

۲ دیدگاه
#ماهرو #پارت_441     اون شب، خاله نذاشت بریم و گفت همین جا بمونیم! مامان موافقت کرد و موندیم! منو ایلهان تو اتاق ایلهان ، مامان و خاله هم تو…

رمان ماهرو پارت 97

۲ دیدگاه
  پارت_434     بالاخره بعد از کلی گشتن تو پاساژ، من چند دست لباس راحتی و شلوار و مانتو و لباسای دیگه ، خریدام و تموم کردم!    …

رمان ماهرو پارت 96

۱ دیدگاه
          #ماهرو #پارت_419     از بیمارستان مرخصی گرفته بودم. از دیروز هنوز تو شوک بودم!     نمیدونستم باید چیکار کنم؟! به کی بگم؟!  …

رمان ماهرو پارت 95

بدون دیدگاه
      _ایلهان کی واسه لباس میریم؟!     ایلهان گوشیش و کنار گذاشت و گفت: _هنوز که زوده بابا… یه هفته، ده روز مونده به عروسی میریم…  …

رمان ماهرو پارت 94

بدون دیدگاه
_چیییییی! با جیغ هاله، ترسیده به هوا پریدم و گفتم: _چیه دیوونه موجی مردم از ترس… _ناموصا یه ماه دیگه عروسی میگیری؟! بعد الان داری به من میگی! خندیدم و…

رمان ماهرو پارت 93

بدون دیدگاه
  398   _وااا باز چیکار کردم مگه من؟!   ایلهان بدون هیچ واکنشی گفت: _ایلهان زنگ زد. ماه بعد میخواین عروسی تون و بگیرین! تا من رفتم گفتین حالا…

رمان ماهرو پارت 92

بدون دیدگاه
  #پارت_390   زیر انداز و برداشتم و به طرف ماشین بردم. مامان و ایلهان همه وسایل ها رو تو صندوق ماشین چیده بودن. زیر انداز و بهش دادم که…

رمان ماهرو پارت 91

۴ دیدگاه
  #ماهرو #پارت_382     بعد از کلی گشت و گذار تو پاساژا، بالاخره خریدامون و کردیم. اونقدر راه رفته بودم، پاهام درد میکرد.     دستم و بالا اوردم…

رمان ماهرو پارت 90

بدون دیدگاه
    #پارت_377     با صدای اعصاب خورد کن آلارم گوشی، کش و قوسی به بدنم دادم و  چشمام و باز کردم.     دنبال صدا گشتم و وقتی…

رمان ماهرو پارت ۸۹

۴ دیدگاه
  کلافه لیوان ها رو اب کشیدم و آویزون کردم تا خشک بشن. خاله شون اینجا موندن. مامان و خاله تو یه اتاق خوابیده بودن، منو ایلهان هم قرار بود…

رمان ماهرو پارت ۸۸

۳ دیدگاه
دکتر بعد از معاینه ، واسم چنتا مسکن نوشت و گفت: _خب خودتم دکتری میدونی اینجور چیزا عادیه، امروز و استراحت کن، مسکن ها رو هم بخور رفع میشه..‌. لبخندی…

رمان ماهرو پارت ۸۷

بدون دیدگاه
سعی کردم لبخند مصنوعیم و روی لبام حفظ کنم. با همون لبخند با همه احوال پرسی کردم و برای تعویض لباسم به اتاق پناه آوردم. زیر دلم درد میکرد. با…

رمان ماهرو پارت 86

۱ دیدگاه
اب دهانم و با صدا قورت دادم که دوباره ادامه داد. _من شوهرتم! برم گردوند و دستش و تو موهام فرو برد و دوباره سرش و تو گردنم فرو کرد.…