رمان مرواریدی در صدف پارت ۲۵2 سال پیشبدون دیدگاه نگاهش روی دختری نشست که آماده و حاضر روی صندلی پایه بلندِ پشتِ کانتر نشسته بود و به او می نگریست. آمادگی و…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۲۴2 سال پیشبدون دیدگاه مهره ی بعدی تسبیح در میان انگشتان حاج حسین ثابت ماند و متعجب نگاهش را میان من و پارسا چرخاند. بعد از مکثی گفت: …
رمان مرواریدی در صدف پارت ۲۳2 سال پیشبدون دیدگاه -واقعا؟ سری به تایید تکان دادم و نگاهم را به حاج حسین دادم. -بله … اما در یکسال اخیر به خاطر مریضی…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۲۲2 سال پیشبدون دیدگاه نگاهم را از سریال تلویزیونی که به گمانم برای بار هزارم پخش میشد گرفتم و توجه ام را به اسمایی دادم که…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۲۱2 سال پیشبدون دیدگاه -غریبگی نکن عزیزم. نگاهم را به عمه حمیده دادم و تنها عملی که در مقابل حرف هایش می توانستم از خود نشان دهم،…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۲۰2 سال پیشبدون دیدگاه حاج حسین به همراه پارسا وارد خانه شدند و نگاهشان به سمت ما سُر خورد. همه به احترامشان ایستادند و من هم به تبع ایستادم. سلام…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۹2 سال پیشبدون دیدگاه پشت سرم داخل آمد. به سمت کمد لباس رفتم که بازویم را در دست گرفت و رو به رویم ایستاد. -مروارید نگاهم را به چشمان جستجوگرش دوختم.…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۸2 سال پیشبدون دیدگاه کاملا تماس آرش را به فراموشی سپرده بود. چرا که دستپاچه تلفن را به داخل جیبش سُر داده و به سمت پسرش شتافته بود. …
رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۷2 سال پیشبدون دیدگاه صدای کشیده آرش باعث شد نگاه از اسما بگیرد و سری به تاسف تکان دهد. -یه تغییر اساسی در لحن، صدا، نوع حرف زدنت…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۶2 سال پیشبدون دیدگاه -عه محمد طاها؟ چرا همیشه بازی مونو به خاطر این نق نقو خراب می کنی. با تذکر رو به الیاس محکم گفت: – الیاس…
رمان مرواریدی در صدف پارت۱۵2 سال پیشبدون دیدگاه با نگاه خیره ای دستش را به معنای بفرمایید به طرف خانه گرفت. مشخص بود که نمی توانست در مقابل خانواده اش با من مخالفت…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۴2 سال پیشبدون دیدگاه نگاهش متمایل به موهایم شد که از زیر شال تجاوز کرده و نصف صورتم را پوشاندن. موهایم کوتاه و تا روی گردنم بودند. چند ماه پیش…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۳2 سال پیشبدون دیدگاه متقابلا لبخند کوچکی بر لب نشاندم. -سلام، ممنونم. سری تکان داد و همگی دور میز نشستیم؛ تنها پارسا بود که در میان…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۲2 سال پیشبدون دیدگاه تنها لبخند کمرنگی زده و با اشاره به کوله اش گفتم: -دانشگاه یا مدرسه؟ با قرار گرفتن استکان چای در کنار دستش رو به مادرش…