نگاهمو ازش گرفتم و با برگردوندن سرم،بغضمو فرو خوردم و قدم زنان به راه افتادم… با تاخیر دنبالم اومد.دستشو دور گردنم انداخت و منو به خودش فشردو پرسید: -ببینم…اینکه…
مکث کردم.زل زدم تو چشمهاش….. تو چشمهایی که یه زمان بدجور خاطرشون رو میخواستم اما حالا……حالا دیگه نه! الان فقط یه نفرو میخواستم اونم یاسین بود و بدبختانه…
نذاشت حرفم رو کامل بزنم چون پرید وسط جمله ام و با تحکم گفت: -حرف اضافه موقوف. میخوام قول بدی دیگه دردسر درست نکنی…قول بده! نفس عمیقی کشیدم.ازاینکه دیگران…