🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✨﷽✨ #رمان_او_را #قسمت_هفتاد_سوم صبح با آلارم گوشی از خواب بیدار شدم. قلب عزادارم کمی آروم تر شده بود. باید میرفتم دانشگاه. تصمیم سختی بود اما احساسم میگفت به همه…
نخودی می خندم خودم را در آغوشش پرت می کنم روی پنجه پاهایم می ایستم ودستانم رادورگردش حلقه می کنم:نمی خوام برم بیرون…چراهرموقع نگات می کنم فکرمی کنی یه چیزی…
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✨﷽✨ 💗رمان او را…💗 #قسمت_ هفتاد_یک یاد صبح افتادم که اونجوری با انرژی از این اتاق بیرون رفته بودم! هنوز نتونسته بودم با کار مرجان کنار بیام که این…