پارت 55 رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاه تیرداد: بله سرم و پایین انداختم و گفتم : هیچی مشتی به موهاش زد و از جا بلند شد به سمت کمد لباس هاش رفت و پیرهن مشکی تن…
پارت 54 رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاه ༺یک هفته بعد ༻ با بی حوصلگی به جزوه ها نگاه کردم تهمینه: همینقدر زیاد و طاقت فرسا خوب من مخم بازدهی نداره همه ی این هارو یه جا…
پارت 53 رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاه با دهن باز به به دست هام که مثل چوب خوشک شده بود زل زدم دستام و بالا اوردم و به صورتم دست زدم تهمینه: من میتونم تکون بخورم…
پارت 52 رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاه سراج الدین قبل از آمدن عفریته از همه چیز خبر داشت اون نیز به دنبال بهترین راه حل برای شفای آن دو بود وخوب از حال هرمس با خبر…
پارت 51 رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاه عفریته اورا برزمین کوبید ملمداس با سرعت هر چه تمام تر از ان خانه گریخت تیرداد که از شوک و ترس در سکوت به سر میبرد سریع چشمان خود…
پارت 50 رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاه عفریته بی خبر از هوشیاری دخترک اورا فرا میخواند او بی خبر بود از حال جسمی دختر بار ها اورا صدا زده بود اما فارغ از تکانی تصمیم خود…
پارت 49 رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاه تیرداد: خوب بقیه دلیل هات چیه ملمداس: دومین دلیلم اینه که اگه خودم به کنار هرمس حاضر بشم ممکنه لشکریان علی متوجه ی حضورم بشن و برام بد…
پارت 48 رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاه ملمداس: خوب تیرداد: خوب من هیچی نفهمیدم یعنی چی ملمداس: خوبم فهمیدی چی میگم در حال حاضر تنها جنی که میتونه کمکمون کنه هرمسه تیرداد: من باید چکار کنم…
پارت 47رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاه ༺یک ماه گذشت ༻ از روزی که تهمینه مرخص شد خونمون متروکه شده مامانم مثل پیرزن های هفتاد سال شکسته شده بابام کمرش خم شده، چیزی نمیگه ولی…
پارت 46رمان نیستی12 سال پیشبدون دیدگاه …… لبخند پر رنگ تری زد و گفت: دلیل این دست پاچگیت میدونی چیه؟ توی سکوت فقط نگاهش میکردم چشماش داشت منو غرق میکرد بی حواس محمد و روی…
پارت45رمان نیستی12 سال پیشبدون دیدگاه با سرعت پیچیدم تو کوچه خونه ی حاج بابا همون لحظه مبایلم زنگ خورد بدون اینکه صفحه گوشی و نگاه کنم دکمه ی اتصال و زدم تیرداد: بله سورنا:…
پارت 44رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاه تو حیاط ایستاده بودم وکلافه به اطراف نگاه میکردم که همون لحظه هرمس ظاهرشد از یقه لباسم گرفت و محکم به سمتی پرتابم کرد روی زمین افتاده بودم اونقدر…
پارت43رمان نیستی۱2 سال پیشبدون دیدگاه ༺از زبان محمد ༻ روی پشت بوم ایستاده بودم و حرکاتشو زیر نظر داشتم میدونستم چی تو سرشه از هرمس میترسید حق هم داشت اما لازمه ی کار…
پارت42 رمان نیستی12 سال پیشبدون دیدگاهبا عرض پوزش برای تاخیر در پارت گزاری از امروز در ساعت های( صبح ساعت9)و(شب ساعت11)در خدمتتون هستم ❤️… …💚Author Tahmineh ….یه راه حل پیدا کن خودت و…
پارت 41 رمان نیستی12 سال پیش۶ دیدگاه محمد با اون چشم های نافوذش بهم زل زده بود از اون فاصله برق نگاهش و میدیدم لحظه ای حواسم پرت شدم و تعادلم و از دست…