رمان هیلیر پارت 153
🎆HEALER 🖤#PART_763 – کار و زندگی من تویی. یکم سرتو بتابون سمت من. تابوندم سمتش که جیغ کشید: – این یکمه؟ منظورم از یه کم چهار پنج سانت بود. با پوزخند گفتم:
🎆HEALER 🖤#PART_763 – کار و زندگی من تویی. یکم سرتو بتابون سمت من. تابوندم سمتش که جیغ کشید: – این یکمه؟ منظورم از یه کم چهار پنج سانت بود. با پوزخند گفتم:
#پارت_۵۱۶ کف دستهاشو با بی صبری بهم مالید و اضافه کرد : – اگر به من بگید دقیقاً دنبال چه چیزی هستید … بهتر می تونم کمکتون کنم ! آوش نوک زبانش رو روی دندان
صدای خاتون بود که ناگهانی از دهانش پرید و آهو را از عالم هپروت بیرون آورد. برای یک عقد صوری که قرار نبود سرانجامی داشته باشد، چهارده سکه چه خبر بود؟! یک سکه هم بهنظرش زیاد بود،
یک هفته ی دیگر هم به همین منوال گذشت… یک هفته ای که آپارتمان به قول نیما، عمارت، تماما کثیف شد. زمانی که نیما دید نمی توان در آن شرایط زندگی کرد و من هم کاری انجام نمی دهم،
-حرف حقه داداش…. صدای ضعیفی از دورتر شنیده شد و سیامک ادامه داد. -حرف ممدم همینه! این بار دیگر خبری از اعتراض ممد هم نبود. معین یک بار دیگر تکرار کرد. -به سلامت! رعنا وحشت زده نگاهش کرد. مطمئن
افسون می فهمید. هیج کس به اندازه او این مسئله را درک نمی کرد اما روح انسان هم چیزی نبود که بتواند درون یک قفس طاقت بیاورد. -می… می دونم اما… هیچی اصلا حق با توئه…!!! بدون اینکه حرف
#part817 مــــــ💄ــــــاتیک لقمهاش را فرو داد و همانطور که پارچ آب را برمیداشت سعی کرد در مقابلِ حرافی های لادن چیزی بگوید! _ میدونستی من عاشق دختربچههام؟ لادن جوجه کبابش را در دهانش فرو برد و
#پارت_۵۰۹ اطلس ادامه داد : – پزشکی که برای معاینه ی پدرتون احضار کرده بودین ، همین الان رسید ! منتظر شماست آقا … توی سرسرا ایستاده ! … میگه عجله داره ! لحنش مثل سابق
#p153 هنوز هم همانطور بی اعصاب رانندگی میکند… راهنما میزند و فرمان را می چرخاند… انگار که در نزدیکی های عمارت است که تشرگونه لب باز می کند: _با هیچکس دهن به دهن
چشم هام و چرخی میدم و بلاخره چشم از شیشه ای که تصویر خیره اش به خودم اعصابم و خورد کرده، میگیرم و میچرخم طرفش… _چیه؟! _بچه شدی؟ پس دیده بود.. به جهنم.. ناراحت از حس طرفداریش از
HEALER 🖤#PART_757 ◄ رویــین ► حس آدمی رو داشتم وسط یه رویای قشنگ و رنگیه! تو اوج اوجشه و داره اون لحظه رو با گوشت و پوست و استخونش حس می کنه اما
#پارتهفتادوسه فرید با لبخند از جایش بلند شد. – ممنونم ازت… من برم کمکم، توهم خستهای! فرناز خمیازه کشید. – میخوام بگم نیستم، اما خمیازه که امون نمیده.. فرید قهقهه زد و بوسهای
خلاصه : چهار ساله همه ازش متنفرن… پدر، مادر، برادر، حتی همه ی فامیل با نگاه های پر از نفرت دلش رو بدرد میارن… فقط و فقط به جرم بی گناهی، بی گناهی که تو دادگاه همه گناهکاره… تا اینکه بالاخره بعد از چهار سال غریبه ای رو میبینه که از هر آشنایی براش آشناتره یا شاید هم آشنایی که از هر غریبه ای براش غریبه تره… خودش
🌼خلاصه: درباره دختر بی بند و باری که دلشو به همسایه روبه رویی شون ک مردی معتقد و نجیبه میبازه در حالی ک اونو یه ارزوی محال واسه خودش میدونه چون ک هیچ چیزشون به هم شباهت نداره با خاستگاری اون مرد از خودش وارد جریانی هیجان انگیز و پر از کشمکش میشه…
خلاصه: لادن دختر یه خانوادهی سنتی و خوشنام محلهی زندگیشه که بهواسطهی رشتهی پرستاری و کمکهاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام و همسایهها رو جلب کرده و آیندهی روشنی پیش رو داره؛ ولی زندگی همیشه آروم نمیمونه و اشتباهات دیگران، ناگهان ورق رو برمیگردونه. اشتباهاتی که پای بدنام ترین آدم محل رو به زندگی لادن باز میکنه. مردی با گذشته و حال و روز مبهم که برای
خلاصه داستان در مورد دو تا انسان هست که دنیاشون باهم خیلی متفاوت است. یکی از دیار حقیقت های تلخ، یکی از دیار شعر و رنگ و نور! هیچ چیز تصادفی نیست و حضور هر کس در کنار ما یا ورودش به دنیای ما نشانه ای برای رسیدن به بلوغ و رفع کردن اشتباهات و کسب تجربه است …
♥️خلاصه : شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه صنم تو دردسر بدی میوفته وکسی که کمکش میکنه،مردشروریه که ازش کینه داره ومنتظرلحظه ای برای تلافیه…
خلاصه: دو تجاوز در یک شب و سرنوشتی که بعد از آن با حضور خان بختیاری رقم میخورد. دلوان دختری از تبار کورد که درست شب ازدواج_اجباریش با خان یار احمدی فرار میکند و به خانه ی خان بختیاری پناه میبرد اما آنجا با حضور هیرمان، خانزاده ی پر ابهت بختیاری، بزرگترین اتفاق زندگی او رقم میخورد.