رمان هیلیر پارت 151
🖤#PART_757 ◄ رویــین ► حس آدمی رو داشتم وسط یه رویای قشنگ و رنگیه! تو اوج اوجشه و داره اون لحظه رو با گوشت و پوست و استخونش حس می کنه اما یهو یکی با
🖤#PART_757 ◄ رویــین ► حس آدمی رو داشتم وسط یه رویای قشنگ و رنگیه! تو اوج اوجشه و داره اون لحظه رو با گوشت و پوست و استخونش حس می کنه اما یهو یکی با
سرم رو بالا گرفتم و گفتم: -میمونی؟ موهام رو پشت گوشم فرستاد و گفت: -اینجوری دلبری میکنی رفتن سخت تر میشه خودت میدونی که نمیشه،باید برم! چونه م از بغض لرزید و سرم رو به علامت آره تکون دادم.
_دقیقا به کدوم قسمت اضافه خودت برای تن دادن به خواسته های یک مرد میبالی!؟ پرویی یا هرزه گی به اسم برتر بینی خودت نسبت به همجنست!؟ دهن باز من که با جواب کوبنده هامرز بسته میشه و با
و گهگاهی زمانی که تا این حد مهربان میشد، دلم میخواست از مردمک های پرمهرش هزاران عکس بگیرم تا برای روزهای مبادایم بگذرم! برای وقت های بیرحمیاش و برای وقت های خستگیام! نفهمیدم چقدر گذشت. زیاد بود
#پارتصدوسیوشش #p136 از ویلا بیرون میزند و تماس میگیرد با شمارهای که با نام دختر حشری سیوش کرده است. دخترک جواب نمیدهد و او با تک خندی کوتاه کنار استخر میایستد – بچه! سیگاری
#part431 پدر و مادرم به فکر منفعت خودشان بودند… نیما هم که به فکر خودش بود… و من در وسط آن ها گیره افتاده و در حال له شدن بودم… اما مجبور نبودم این وضعیت را تحمل کنم… به سختی
#پارت_۴۹۷ – چطور می تونی از این سینه ها بگذری ؟! … بگو که تو هم منو میخوای ! … – راستش رو بخوای … سینه های درشت هیچوقت توی سلیقه ی من نبوده !
-الووووو! این پیام بعدی بود که به گوشیاش رسید. گوشی را برداشت و در حالی که سعی میکرد به تکهی پارچه و ربط آن به معین و صد البته که به خودش فکر نکند تند و تند تایپ کرد.
♥️ خلاصه : روایتی عاشقانه از زندگی سه زن، سه مریم مریم و فرهاد: “مریم دختر خوندهی برادر فرهاده، فرهاد سالها اون رو به همین چشم دیده، اما بعد از برگشتش به ایران، همه چیز عوض میشه… مریم و امید:
_هدف اصل کاری هم آبجی خانوم شماست! نگاه جذابش روی صورتم چرخ میزد. از همان نگاه هایی که بی نهایت صیقلی بود. همان ها که لبخند ازشان چکه میکرد. سعی کردم لبخند نزنم. سعی کردم
طالعِ تُرنج🦋 #پارت328 با دست کمر شورتک را نگه داشت و سمت شلوار جین خودش رفت، کمربندش را برداشت و دور شورتک بست. نفسش را بیرون فرستاد و زمزمه کرد: – حالا بهتر
#part813 مــــــ💄ــــــاتیک _ غذام که مثل همیشه نداریم ، مگه نه؟ _ سفارش دادم برات! ساواش از اتاق بیرون زد _ همین روزاست معدمون سوراخ شه از غذاهای رستورانی لادن پشت سرش از اتاق خارج شد و قبل از او
خلاصه : آیه دختری جوان که همسرش درست شب عروسی باعث قتل می شه و برای رهایی محبور به طلاق آیه و ازدواج با شخصی دیکر می شه و آیه برای انتقام زندگی خودش و بهترین دوسش پا توی شرکت کسی می ذاره که باعث بدبختی آیه و بهترین دوستش هست… اون شخص کسی نیست جز «آیهان حکمت» مردی مغرور و خودخواه که…
خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و جنتلمن باعث می شه بخواد شیطنت هاش و بیش تر کنه و مرد قصه رو اسیر تر ، درست شب عروسی…
خلاصه یحیی میرهادی، متخصص مغز و اعصاب پزشکی ۴۵ ساله است، او در کودکی به همراه مادرِ جوانش در زیر زمین عمارت (خانم فرهادی) که خیاط لباس عروس است، زندگی میکرده! عشق جنون وار یحیی به مادرش و لباس عروس بعد از ازدواج مادر با باغبان خانه، شخصیت بیمارگونه ای به او می دهد، اکنون (جلوه) که دختری مستقل و طرفدار حقوق بانوان است با بیماری نامشخص و از
خلاصه: مدتها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژهای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمهای نتوانست چون غَثَیان حال آشوبم را به تصویر بکشد. با شنیدن اسمت غَثَیان کردم. تمام خاطراتمان را… تمام نگاههای عاشقانهای که میانمان رد و بدل شده بود. توصیف حال من، توصیف دل آشوبههایم بعد از بازگشتت وقتی دیگر عاشقانههایت به من تعلق نداشت فقط یک کلمه بود.
خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثهی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهاردهسال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه میسوزه و همه معتقدن قلبش هم توی آتیش سوخته و به عاشقانههای صدفی که اونو از بچگی بزرگ کرده اعتنایی نمیکنه… چون یه حس پدرانه به صدف داره و رفتارهای صدف رو ناشی از وابستگی و جبرانِ محبتش میبینه، در